به مِه فکر می‌کنم

در مه، همه چیز مبهم است و در ابهام همه چیز را می‌توان خوب دید؛ و بد هم. وقتی از آن سوی ِ به‌هم فشرده مه خبری نمی‌رسد، شاید عاشق و معشوقی تنگ در آغوش هم باشند و شاید قاتلی تیغ بر تنِ هراسان رهگذری می‌کشد. در مه، همه چیز تو در تو، مبهم و راز آمیز است. در انبوهِ مه، همه چیز به تو بر می‌گردد، به تو که به آن سوی مه فکر می‌کنی و ترس‌ها، امید‌ها و نگرانی‌های توست که جهان آن سوی مه را می‌سازد. جز این چند قدمی که می‌بینی، بقیه جهان را در خیالت می سازی. تو، تنها می‌توانی به جهانِ آن سوی مه فکر کنی. هیچ تصویر ِ روشنی از آن نداری.  تنها آن زمان که مه فرو می‌نشیند، حقیقتِ عریانِ پنهان شده در ابهام ِ این فضای مه آلود عیان می‌گردد. 

زیستن در مه، تجربه‌ی غریبی است. اشیاء، آدم‌ها و اتفاقات تنها آن زمان که بسیار به تو نزدیک‌اند، به چشم می‌آیند. خوب یا بد، عالی یا فاجعه، تنها چند قدم با تو فاصله دارند.  

به این فکر می‌کنم که در مه زندگی می‌کنیم. مِه‌ای به هم فشرده و تاریک. مه‌ای که ترس از بی‌آینده بودن، ترس از تباهی و اضطراب ویرانی را از درونمان بیرون می‌کشد و به در و دیوار شهر می‌پاشد. در مه زیستن، یعنی جهانِ وهم آلود ِروان آشفته خود را زندگی کردن. با خودم فکر می‌کنم مِه‌ای غلیط، همه این شهر، این کشور و همه خاورمیانه را فراگرفته است. دوباره با خودم تکرار می‌کنم: در مه زیستن یعنی ترس‌ها و نگرانی‌های خود را بر در و دیوار شهر دیدن. در مه، همه‌ی واقعیت محدود می‌شود به چند قدم آن سو‌تر. بیش از آن را وهم ِ من می‌سازد. 

صبح که از خواب بیدار می‌شوم مه تمام شده است. حتی کوه های ِآن طرف شهر را هم می‌بینم. چه خوب که مِه تمام شد.   

به جهان اطرافم نگاه می‌کنم. مه غلیظی آسمان و زمینش را به هم وصل کرده؛ مِه‌ای کشدار و طولانی. زیر لب زمزمه می‌کنم: در مه زیستن تجربه غریبی‌ست.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من