ویکتور هوگو در جایی از رمان «کلودِ ولگرد» (ترجمه محمد قاضی)، پس از شرح حال کامل «کلود»، شروع می کند به ایراد یک خطابه جانانه در مذمت زندان و داغ زدن و اعدام کردن، و خیلی سفت و سخت از این ایده دفاع می کند که زندان و مجازات، اثر چندانی ندارد و خیلی وقت ها اصلاً چشم بستن بر علّت تباهی آدم ها است:
«داغ کردن مجازاتی بود که زخم اجتماع را بدتر می ساخت و آن را بدل به شقاقلوس می کرد، مجازاتی بود وحشیانه و غیرمنطقی که برای همیشه اثر جنایت را بر بدنِ جنایتکار باقی می گذاشت و مابین جنایت و جنایتکار علقه و صمیمیتی خلل ناپذیر ایجاد می کرد. زندان هم داروی ننگبار و محرّقی است که در بدن اجتماع ایجاد طاول و گَندهزخم می کند و خون او را کثیف تر می سازد. مجازات اعدام نیز قطع عضوی از اجتماع است».
به تعبیرِ ایجاد علقه بین جنایت و جنایتکار دقّت کنید. حرف عجیب و مهمی است. این برچسب زدن، به جایی فرستادن و در میانِ کسانی خاص و با آداب خاصی نگه داشتنِ یک انسان، کم و بیش از او همان چیزی را می سازد که قصد نفی کردنش را داشته ایم. کیست که نداند خیلی وقت ها زندان «آنچنانِ» خیلی ها را «آنچنانتر» می کند و وقتی فرد از آن بیرون می آید بزهکاری در او آبدیده تر می شود. به بحث های حقوقی و کیفری این قصه کار چندانی ندارم. این بحث ها مثل یک جور پرسش گشوده اند و هر کشور و فرهنگی دارد به تناسبِ امکاناتش به آن پاسخ خوب یا بد و متناسب یا نامتناسبی می دهد. دوست دارم تأکیدم را بگذارم روی همین ایجاد علقه میانِ فرد و برچسب یا داغی که بر او می زنیم. انگار چیزی را که آن بیرون تنها در حال تجربه کردن و مزه مزه کردنش است، می چسبانیم به لباسش و به تنش. آن وقت او هر کجا که می رود با این برچسب و با این داغ می رود. روابطش را با این داغ سامان می دهد، دیگران او را با این داغ مورد خطاب قرار می دهند و خودش نیز انتظاراتِ متناسب با این داغ را از خودش پیدا می کند. آن وقت این داغ و این ننگ می شود خودِ او و کیست که خویشتندوست و پاسدار هویت خود نباشد؟ کیست که مدام به آنچه خو کرده، تن ندهد؟
خیلی وقت ها به همین سادگی خودمان و آدم ها را هل می دهیم به سمت رذیلت، و بدی را در جان خودمان و دیگران برای همیشه ماندگار می کنیم. ما خیلی وقت ها کسی را نجات نمی دهیم بلکه امکانِ نجات را از او می گیریم. کاش بعضی اوقات صبور می بودیم، سکوت می کردیم و می توانستیم آدم ها را به حال خودشان رها کنیم.