آدمی را سه جان باید…

کاش ما آدم‌ها سه جان می‌داشتیم؛ یکی برای زیستن، یکی برای مردن و یکی برای معلق ماندن میان زندگی و مرگ. چه بسیار زمان‌هایی که زندگی بر آستانه می‌ایستد و آغوش می‌گشاید اما جانِ خسته‌ی ما را توانِ در آغوش کشیدنش نیست. چه بسیار زمان‌هایی که باید بمیریم اما شوق زندگی یا ترسِ مبهمی از مردن، این موهبتِ رهایی‌بخش را از ما می‌رباید، و چه بسیار زمان‌هایی که نه جانِ زیستن داریم و نه دل مردن اما تابِ رها کردن و معلق بودن را هم نداریم.

آدمی باید سه جان می‌داشت. جانی برای زیستن تا هرگاه که زندگی بر آستانه ایستاد، همچون عاشقی دوری‌کشیده، بی‌درنگ و به‌تمامی در آغوشش کشد؛ جانی برای مردن تا به وقتِ غم شدید، مرگ را در آستانه بیابد و بی هیچ خواهشی تن به او بسپارد؛ و جانی برای معلق بودن میان زندگی و مرگ؛ جانی برای زیستنِ روزمره‌ی بی‌اشتیاق.

آدمی باید سه جان می‌داشت، از زندگی به مرگ می‌آمد بی‌دریغ و درنگ، از مرگ به زندگی می‌رفت بی‌حساب و بی‌تأمل، و شناور می‌ماند میان زندگی و مرگ، بی‌اشتیاقِ پُری یا خالی بودن. جانِ «نیم فرسوده، نیم مشتاقِ ما»، جانِ سرگردان و بلاتکلیف ما آدم‌ها، همه چیز را نیمه‌کاره می‌یابد. نمی‌میرد این لعنتی در غصه، نمی‌زیَد این مجنون در خوشی، و رها نمی‌کند این همه را در دلِ خالیِ زندگی.

ما را نیمه‌کاره آفریده‌اند، هیچ‌وقت شبیه آن‌چه باید نیستیم. نه درست می‌میریم، نه درست زندگی می‌کنیم و نه می‌توانیم رها کنیم و در سکوتی بی‌پایان، رفتن روزها را تماشا کنیم. ما بندگانِ ناگزیریم، میوه‌های کالِ گندیده، نه درخت رهایمان می‌کند و نه باغبان شوق چیدنمان را دارد.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من