آدم‌ها نجات پیدا می‌کنند با قصّه گفتن

آدم‌ها نجات پیدا می‌کنند با قصّه گفتن. این را حمیدِ سعدی می‌گفت. همان‌که بعد از این‌همه سال توی همایشِ «گرانش و کیهان‌شناسی» دوباره دیدمش. آن‌وقت‌ها توی دانشگاه کاشان درس می‌خواند و حالا خودش شده بود استاد همان دانشگاه. اوّلین بار هم توی یکی از همین همایش‌ها با هم آشنا شدیم. هیچ تغییری نکرده بود. تعجب کردم چطور کسی می‌تواند این‌طور بکر و دست‌نخورده بماند. نه ظاهرش تغییر چندانی کرده بود و نه آن‌همه کودکی و سادگی‌اش را کنار گذاشته بود. ساده و ناب بود همه چیزِ روانش، مثلِ آن سال‌ها که به خودش هم گفته بودم اگر دختر بود عاشقش می‌شدم. امّا چه تلخ بود وقتی یادم آمد یکی دو سال بعد که من آمدم تهران، کم‌کم همدیگر را فراموش کردیم و تنها خاطره‌ی حمید سعدی مانده بود گوشه ذهنم و هر بار که خواسته بودم حالش را بپرسم شماره‌اش را پیدا نمی‌کردم و می‌دانستم که او هم شماره جدید من را ندارد.

صحبتِ سال‌های گذشته بود و اینکه چقدر همه چیز توی این سال‌ها تغییر کرده. از اتفاقاتِ زندگی‌ام گفتم و منتظر بودم او هم بگوید. همین‌جا بود که بی‌مقدمه گفت: آدم‌ها نجات پیدا می‌کنند با قصّه گفتن. گفت آدم‌ها قصّه می‌گویند تا سرِ پا بمانند و فیلم «زندگی زیباست» را مثال زد. می‌گفت آدم‌ها قصّه می‌گویند تا بتوانند گذشته و آینده را به هم وصل کنند و تاب بیاورند این ازهم‌گسیختگی زمان را. پرسیدم چطور؟ گفت: قصّه گفتن به آدم امکان می‌دهد جهانِ گذشته را دوباره خلق کند و جهانِ آینده را بسازد. فکرش را بکن. گذشته چه تحمل‌ناپذیر می‌شد اگر ممکن نبود دوباره و چندباره تعریفش کنیم و هر بار جزئی از آن را تغییر بدهیم. گذشته می‌شد مجسّمه واضحِ درد و رنج. هم خوشی‌هایش بی‌معنی می‌شد چون تمام شده بودند و هم رنج‌هایش دردآور می‌ماند چون نمی‌شد تغییرشان داد. آن‌وقت تنها یک راه می‌داشتیم: فراموشی. و آن را هم که خدایان از ما گرفته‌اند. فراموش نمی‌کنیم. هیچ‌چیز را فراموش نمی‌کنیم. هیچ‌چیزی هیچ کجایِ این عالم فراموش نمی‌شود. به کیهان فکر کن. همه حافظه جهان را توی خودش دارد. هرروز که ابزار تازه‌ای می‌سازیم، بخش بزرگ‌تری از خاطره جهان را آشکار می‌کنیم. می‌بینی، هیچ‌چیز، هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود. کیهان درد و رنج نمی‌کشد و فراموش بکند یا نکند فرقی برایش ندارد. امّا من و تو رنج می‌کشیم، خوشی‌هایمان را پشت سر می‌گذاریم، آدم‌ها را از دست می‌دهیم، بزرگ می‌شویم، همه این‌ها درد دارد. اگر همین‌طور بی‌تغییر بمانند توی حافظه‌مان، تباه می‌شویم. می‌رُمبیم توی خودمان و می‌شویم سیاه‌چاله‌های درد.

چه خوب بود حمید سعدی. همه این چند سال را چنان روایت کرد که حس می‌کردم وسط قصّه‌اش هستم. جا به جا امّا میانِ حرف‌هایش، خودش حواسش نبود، پاهایش را تندتر تکان می‌داد. چند باری هم لیوانِ کاغذی نسکافه را با هیجان گذاشت روی میز و دوباره بلند کرد. آمدم بگویم: «می‌بینی حمید؟ هرقدر هم تغییرش بدهی، هرقدر هم دستکاری‌اش بکنی، بازهم احساسش بی‌تغییر می‌ماند توی ذهنت». امّا جلوی خودم را گرفتم و به قصّه‌اش گوش دادم. راست می‌گفت حمید سعدی، آدم‌ها قصّه می‌گویند تا سرِ پا بمانند. این را توی او می‌دیدم. قصّه گفتن چه خوب سرِ پا نگهش داشته بود. آن‌همه سختی که او کشیده بود من اگر کشیده بودم از پا می‌افتادم. لکنت می‌گرفت زبانم، کلمه کم می‌آوردم.

عصر، قبلِ رفتن، دلم خواست اسمش را سرچ کنم توی اینترنت. این کار را زیاد می‌کنم. سرچ که کردم دیدم دو رمان نوشته. «ابرهای دودگرفته کاشان» و «بند زدنِ کشتیِ قدیمی». چه خوب بود حمید سعدی. چه خوب که دوباره دیده بودمش. به خودش هم گفتم، گمش نمی‌کنم. مطمئنم دوباره گمش نمی‌کنم. قرار شد کتاب‌هایش را برایم پشت‌نویسی کند و بفرستد. می‌خواهم قصّه گفتن را از او یاد بگیرم. حس می‌کنم سرِ پا ایستادن برایم سخت شده.

معرفی حمید سعدی

اشتراک گذاری

نوشتهٔ قبلی
اغلب ما کودکیم
نوشته‌ی بعدی
ایجاد علقه میانِ جنایت و جنایت‌کار
edit_square

آثار دیگر

روان‌کاوی به روایت مدرسهٔ دوباتن

دسته بندی: آثار | کتاب ها نویسنده: آلن دوباتن مترجم: محمود مقدسی ناشر: کرگدن سال انتشار: ۱۴۰۲ خرید کتاب: لینک اوللینک دوملینک سوملینک چهارمتقریباً همۀ ما، از وقتی که به…

کتاب «درآمدی جدید به روان‌شناسی اخلاق»

دسته بندی: آثار | کتاب ها نویسنده: والری تیبریاوس مترجم: محمود مقدسی ناشر: انتشارات آسمان خیال سال انتشار: ۱۴۰۱ خرید کتاب: لینک اوللینک دوملینک سوملینک چهارماخلاق از منظری دیگر از…

جغرافیای تنهایی

مقاله‌ای از دکتر محمود مقدسی درباره فلسفه تنهایی، برگرفته از وب‌سایت و مجله‌ی «نگاه آفتاب»   همه‌ی ما تجربه‌ی تنهایی را داشته‌ایم. گاه از آن گریخته‌ایم و گاه به آن…