دیروز همه جا صحبت نوازش کردن بود. از توی کلاس که در میانه فرایندهای ترمودینامیکی گازها رسیدیم به تأثیر صمیمیت بر سیستم ایمنی بدن تا داستان “یک مثقال، یک انبار” فریبا وفی و تا صحبتهای آخر شب با مامان. آخرش دیدم نمی توانم مقاومت کنم. باید مینشستم و دربارهاش مینوشتم. نوشتن برای من اینطوری اتفاق میافتد. یک چیزی آنقدر توی ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود که یک هو میبینم اگر ننویسمش کلّهام باد میکند؛ از چیزهای خوب و لذّتبخش گرفته تا چیزهای دردآور و ناراحت کننده. هر چه باشد، تجربه عاطفی سنگین، هضم کردن میخواهد. من برای هضمکردن احساسات و عواطفم دو کار میکنم: یا قدم میزنم و فکر میکنم، یا مینویسم. آنقدر که حس کنم سهمشان را داده ام و سرم سبک شده است. امروز هم قصه اصلی، قصه صمیمیت و نوازش بود. داشتم فرایندهای ترمودینامیکی خاص را به بچهها میگفتم که رسیدم به فرایندهای بیدررو. جزئیاتش چندان مهم نیست، امّا این فرایندها بدجوری من را یاد قصه آدمها و روابطشان میاندازد. آخرش رسیدیم به اینکه وقتی کسی نتواند با محیطش تبادل عاطفه و احساس( مثبت و منفی) داشته باشد، خوشیها و ناخوشیها از پا درش میآورند. تصوّرش را بکنید: هضم کردن غم و چشیدنِ خوشی به تنهایی چه کار طاقت فرساییست. نتیجه اش میشود انرژیِ درونریز، میشود احساسات ناخوشایند در قبال خود، میشود احساس فشار مدام.
یاد تحقیقی افتادم که چند وقت پیش خوانده بودم. نوشته بود شواهد نشان میدهند آدمهایی که روابط صمیمانه بیشتری دارند در فصل سرما کمتر مریض میشوند و آدمهای تنها، دفعات سرماخوردنشان به طور متوسط بیشتر است. نوشته بود ما آدمها معمولاً انتظار داریم قصّه برعکس باشد. یعنی وقتی کسی با آدمهای زیادتری رفت و آمد میکند، بیشتر در معرض ویروس است و احتمال مریض شدنش بیشتر است. امّا اینطور نیست. صمیمیت و روابط عاطفی سیستم ایمنی را تقویت میکنند. ویروس در محیط هست، ولی آنکه صمیمیت و نوازش( چه جسمی و چه روانی) دریافت میکند، کمتر مریض میشود. نوشته بود بهبود چنین فردی هم سریعتر است. راستش از شما چه پنهان، وقتی سر کلاس برای بچهها صحبت میکنم، اگر نگویم خودم بیشتر از آنها، لااقل به اندازه آنها سرذوق میآیم. آنقدر که تا عصر درگیر این فکر بودم. جای دیگری میخواندم که نوشته بود تحقیقات نشان میدهند بچههایی که در بدو تولّد به اتاق نوزادان منتقل میشوند، بیشتر از بچههایی که تمام مدّت در بغل مادرشان هستند مریض میشوند. در حالی که قاعدتاً اتاق نوزاردان تمیزتر است و ویروس و میکروب کمتری دارد. خلاصه توی این فکرها بودم که کتاب “بی باد، بی پارو”ی فریبا وفی را دست گرفتم تا داستان کوتاه دیگری از آن بخوانم:
من و مادرم از آنهایی نبودیم که به هر بهانه ای بپرند بغل هم و دمبهدقیقه قربانصدقه هم بروند. خانم صدری سر در نمی آورد:
– پس از کجا میفهمید به هم محبت دارید؟ یه مثقال یا یه انبار؟
+ خب، از رفتارمون.
– شما که مهمترین رفتارها رو از رابطتون حذف کردید.
بعد هم از انواع محبت گفت محبت لمسی، کلامی، چشمی:
– بیان عشق به اندازه خود عشق مهمه. آدمها به بیان کردن و بیان شدن احتیاج دارند.
توصیه میکنم داستانش را بخوانید. قصّه زن جوانی است که بلند میشود برود خانه مادرش تا او را بغل کند. فریبا وفی در زنانهنویسی فوق العاده است. توصیف رابطه این مادر و دختر در همین چند صفحه داستان خواندنی است.
آخرش هم حرفهای پیش از شامِ من و مامان بود. کمی از این چیزها گفتم. بعد مامان مثل همیشه دنیایی خاطره داشت از تأثیر محبت و آغوش و نوازش؛ مخصوصاً در مورد نوزادی، بیماری و پیری. آخرش دلم نیامد مامان را بغل نکنم. خب، رو شدن میخواست. پررویی کردم. دمِ رفتن، همانطور که با مامان و بابا خداحافظی میکردم دست انداخم دور شانه مامان و سرش را بوسیدم. بعد هم بابا. ولی اینقدر رو نداشتم که سر بابا را هم ببوسم. هرچه بود چسبید. گاهی اوقات حس میکنم این نقدِ دم دستِ محبت و نوازش( چه جسمی و چه روانی) را چه سخت خرج میکنیم؛ مخصوصاً ما مردها.