هیچ کس، هیچ وقت خودبسنده نیست. این خودبسندگی هم از آن ایدئالهاست که آدم توی ذهنش میسازد و مدام خودش را با آن آزار میدهد. ما آدمها به هم نیاز داریم. هر قدر هم اصیل و بینیاز باشیم، باز هم این دیگری است که مهمترین دردها و خوشیهایمان را میسازد. بی نگاه و حضور دیگری، خالی میشویم، غرق میشویم توی سکوتی عمیق، ادراکمان از خودمان آرام آرام از دست میرود، بسیاری از آنچه میکنیم و آنچه میخواهیم برایمان بیمعنا میشود و آرام آرام میرُمبیم توی خودمان؛ مثل ستاره ای که زمان مرگش فرا رسیده است.
گاهی اوقات فکر میکنم مهمترین هنر برای خوب زیستن، هنر رابطه ساختن است؛ هنری که خودش را در سه چیز نشان میدهد: ۱. در کاویدن نوع مواجههمان با دیگری، ۲. در سر و سامان دادن به رابطههای از پیش موجودمان و ۳. در نگاهمان به امکان رابطههای تازه.
باید به شیوه مواجههمان با دیگری و به رابطه ساختنهایمان فکر کنیم. باید از تجربههای پیشینمان بیاموزیم؛ ما با هر کسی و برای هر نیازی نمی توانیم رابطه برقرار کنیم. بسیاری از نیازها، نیازهای برآوردنی در رابطه نیستند. بعضی نیازها و بعضی مواجههها، رابطه و دیگری را ویران میکنند. بعضی بودنها در رابطه، هر دوستی و رابطه ای را از میان میبرند و بعضی رابطهها کمتر میسازند و بیشتر آسیب میزنند. باید رابطههای از پیش موجودمان را هم دوباره ارزیابی کنیم و بعضی را بی وحشتِ تنها شدن، رها کنیم. باید نترسیم و امکان رابطههای تازه را فرصتی برای تغییر ببینیم.
اغلب ما امّا چنین نمی کنیم. به اینکه نوع رابطه ساختنمان مشکل آفرین است التفاتی نداریم، رابطههای از پیش موجودمان را تقدیر خودمان میدانیم و رابطههای تازه را به چشم تکرار مکرّر رابطههای پیشین میبینیم. امّا همیشه چنین نیست. ما بنده تقدیری پر هرج و مرج و مبهم نیستیم. میتوان کاری برای این کلاف سردرگمِ انگارههای نیازموده کرد و بی سودایِ استغنا و خودبسندگی از رابطه با دیگری فرصتی برای شادکامی ساخت.