گاهی اوقات به زندگیهای نزیستهام فکر میکنم. به آدمهای دیگری که میتوانستم باشم، به کارهای دیگری که میتوانستم بکنم و به جاهای دیگری که می توانستم بروم. یکی از تفریحات من همین است. اینکه بنشینم و خودم را تصوّر کنم توی یک زندگی دیگر؛ جای یک آدم خیالی که شغل متفاوتی دارد، از غذای متفاوتی خوشش میآید، عطر مخصوصِ متفاوتی دارد، دلبستگیهایش چیزهای دیگری هستند، در خانواده متفاوتی بزرگ شده است، با زن دیگری آشنا می شود و عاشقانه متفاوتی را تجربه میکند، به اینطرف و آنطرف سفر میکند و … . خیلی وقتها این آدم های متفاوت را فقط ده دقیقه تجربه میکنم. توانِ بیشترش را ندارم. توی دلم می گویم: “مرد حسابی، این چه سرنوشتی است که تو داری؟ خدا به دادت برسد”. بعد دست میکشم از همسفر شدن با این منِ خیالی. می گذارم توی تقدیر خودش بماند و خو کند به رنجها و سرنوشت عجیبش. هر چه باشد آدمها خو می کنند به همه چیز. او ناگزیر است، ولی من که ناگزیر نیستم. از سرنوشتش میزنم بیرون. میروم توی پوست یک منِ دیگر. گاهی اوقات بعضیهایشان را اما نه یک بار و دو بار که چند بار زندگی میکنم. وقت که داشته باشم میروم سراغشان و همقدم می شوم با این همه رضایت و خوشی و لذّتی که تجربه می کنند. پیش خودم می گویم:”بختِ خوش یعنی همین. ببین چطور با طمأنینه به دنبال خواسته هایش میرود، ببین چطور به چیزهایی که میخواهد میرسد، ببین چه حال آرامی دارد”. بعد کنجکاو عاشقانههایش می شوم. میگذارم زندگی هر روزه اش را بکند توی خیالم، و مینشینم به تماشا. بعد کم کم ردّپای عاشقانههایش آشکار میشود. پیش خودم حدس میزنم که چطور به معشوقش سلام میکند، با هم چه حرفهایی میزنند، کدام شعرها را برای هم زمزمه میکنند، چه غذایی میخورند و … . خلاصه همراه قصهاش میشوم و توی خیال، تا جایی که خودش اجازه بدهد کنارش قدم میزنم.
گاهی اوقات امّا بعضی از این منهای نزیسته، خودشان را به من تحمیل می کنند. چنگ میزنند به لحظاتِ پیش از خوابم. مجبورم میکنند لباس سیاه تن کنم و راهی عزای عزیزانشان بشوم. زهر اضطرابشان را میریزند توی کامم و انتقامِ خوشی و عاشقانههای آن منهای راضی و شاد را میگیرند. مدام گره میافتد توی کارشان. قصههایشان روی هوا میماند و مینشینند لبه پله و وقت تلف میکنند؛ هم وقت خودشان را و هم وقت من را. دلگیرم میکنند با این همه خستگی و ملال. من امّا ترکشان میکنم. خواب میخزد توی چشم هام و ناجیِ من از این برهوت بلاتکیفی می شود.
بعضی وقت ها به پایان خواسته و ناخواسته خیالپردازی هایم فکر میکنم. مدّتیست حس میکنم چیز مشترکی در پایانِ همه این منهای بالقوّه( این آدمهایی که نیستم امّا میتوانستم باشم) هست. همه آن ها، خوشبخت و مصیبتزده، شاد و غمگین، آرام و مضطرب وقتی به پایان قصهشان میرسند یک جور یکسانی به چشمهای من نگاه میکنند. یک جور غمِ عمیقی توی نگاهشان هست. انگار همه آن ها جایی از عمر، چیزی را رها کردهاند، انگار همه آن ها گمشدهای داشته و پیدایش نکردهاند، انگار همهشان حرف نگفتهای دارند و در جستجوی کلمههایش خیره شدهاند به من. به چشمهایشان که نگاه که میکنم تصویر خودم را میبینم.