گاهی اوقات فکر میکنم قصه گویی از آن ابزارهاست که اگر خدا به آدم نمی داد، خیلی زودتر از اینها، بشر مچاله میشد توی خودش و برای همیشه از بین میرفت. فکرش را بکنید، اگر آدم نمیتوانست گذشتهاش را به یاد آورد و روایت کند، اگر نمیتوانست برای آینده قصه بسازد و خیال پردازی کند و اگر نمی توانست در داستانها و خیالاتش جهانهای متفاوتی را تصور کند و گهگاه به آنجا سرک بکشد، این واقعیتِ عریانِ بیتفاوت چه بلایی که بر سرش نمیآورد؟ امّا خدا زبان را آفرید و قصه گفتن را و این امکان را به آدم داد که فاصله بگیرد از چیزها، داستانهایشان را به یاد بیاورد و در موردشان قصه و داستان بگوید.
این روزها، گهگاه خودم را میبینم که دارم قصه میسازم توی ذهنم و میروم به جای دیگری غیر از اینجا و به زمان دیگری غیر از این زمان. قهرمان همه این داستانها هم همیشه خودم نیستم. قصههای مختلف و شخصیتهای متفاوتی را روایت میکنم. گهگاه هم میروم سراغ رمان و کتابهای داستان و مخاطبِ روایتهای دیگران میشوم تا از این روزها و لحظهها فاصله بگیرم و از دیدن و شنیدنِ جهانهای خلق شده توسطِ آنها لذّت ببرم. یاد روزهای سربازی میافتم که مدام داستان میخواندم و مینوشتم. واقعیت متفاوتی ساخته بودم برای خودم که پناه من شده بود. توی نمازخانه پادگان، در انتظارِ نوبتِ میدان تیر یا توی کلاسهای تکراری و خواب آلود، من به مدد این داستانها، جای دیگری بودم و لذّت مکانها و زمانهای دیگری را تجربه میکردم. آنجا بود که بیشتر از هر زمان دیگری فهمیدم داستان پناه است؛ چه آدم خودش بگوید و چه از دیگری بشنود. اینکه این همه واقعیتِ تودرتو ممکن است و اینکه میتوان میان همه این واقعیتها رفت و آمد کرد، موهبتی است که اگر نمیبود، همه ما دیر یا زود همچون ستارههای پیرِ تمام شده، میرُمبیدیم توی خودمان و به سیاهچالههای خستگی و درد تبدیل میشدیم.