تجربه عجیبی است. اغلب شما هم آن را از سر گذراندهاید. اینکه موجودی آرامآرام پا به دنیای درون شما بگذارد و بعد یکباره، خودش را جا بدهد میانِ نظمِ زندگی هر روزه و بشود یکی از دلبستگیها و دغدغههای شما. تجربه تولّد یک کودکِ نزدیک را میگویم؛ فرزند خود شما، فرزند خواهر یا برادرتان و … . موجودی که در آغاز، تصویرِ مبهم و سرهمبندیشدهای از همه نوزادانِ جهان است، آرام آرام به تخیل و رؤیای آدم راه پیدا میکند و بعد در لحظهای از میانه دو دنیا خارج میشود و برای همیشه جایی پیدا میکند در جهان اشیاء و آدمها. تجربه حیرت آوری است. چیزی که مطلقاً نیست، آرام آرام هست میشود، جسم پیدا میکند، جاندار میشود و بعد مینشیند وسطِ معانی و دلبستگیهای آدمهای اطرافش. همه چیزش عجیب است، از قصه زیستشناختیِ حیرتآورِ پشت آن، تا حیرتِ فلسفیِ ناگزیرش و تا همه پیچیدگیهای عاطفیِ همراهش. خواهرم، همین یکی دو روزه، یکی از این مسافرانِ بازیگوشِ سرنوشت را به دنیا میآورد. این تجربه آنقدر نزدیک است که نمی توانم مدام به آن فکر نکنم و در خیالاتم برای آمدنش، بودنش و بزرگ شدنش قصه نسازم. او راهی را آغاز میکند که هر کدام از ما مدّتها پیش آغاز کردهایم. فکر کردن به همه این سرگشتگیها، خوشیها، رنجها، حیرتها، تنهاییها و دوستیها در روایتِ تازهای که قرار است همین کنار، در کمترین فاصله از من پا بگیرد و رشد کند، همزمان هم حیرتآور است، هم امیدوارکننده و هم ترسآفرین. کودکی به دنیا میآید، قصهای آغاز میشود، زمانمند بودنِ ما را به یادمان میآورد، معانی جهانمان را با بودنش تغییر میدهد و بعد، با اینکه بودنش اتفاقی غیرعادی و یکسره عجیب بود، آرام آرام، عادی میشود و آن روشنیِ خیرهکننده آغازینش را از دست میدهد.
خب، هم دوست دارم بنویسم و هم چنگ زدنِ بیهودهام به کلمات را میبینم. حس میکنم از آن وقتهاست که تفسیر کردن حیرت، از ابهت و لذّتش میکاهد. شاید تنها باید روایتش کرد؛ روایتی از چشمانتظاری، حیرت، هیجان و یک دنیا فکر.