یکی از هزاران چیزی که در اظهارنظرهای مسئولین کشور عصبانیام میکند، استفاده آنها از واژه “انسان” است. مثلاً میگویند: “انسان میبیند فلان اشتباه وجود دارد” یا “انسان به این نتیجه میرسد که عدهای سوء نیت دارند”.
این انسانی که از آن حرف میزنید، کیست یا حتی چیست؟ چرا شجاع نیستید که بگویید من یا ما چنین فکری میکنیم؟ چرا خودتان را یک انسانِ نوعیِ دارای عقل و سلامت روان میدانید که بتواند درست و نادرست را تشخیص بدهد؟ شاید هم مطمئنید که انسان همان چیزی است که شما تعریفش میکنید و قطعاً چنین موجودی مثل خود شما فکر میکند. شاید هم خودتان را مثالِ انسان میدانید.
اصلاً شما که به چیزی به نام انسان قائل نیستید که از آن حرف میزنید. در منظومه فکری شما تنها رعیت، بنده، توده، رمه و گله وجود دارند و نه انسان. اصلاً میدانید این حرف زدن سوم شخصِ شما با آن لحنِ حق به جانب که نوعی تبختر و تفرعن در آن موج میزند، چقدر حالِ ما را بد میکند؟
اصلاً وقتی میگویید انسان، من یکی که دلم میخواهد از دایره انسانیت خارج بشوم. اگر انسان موجودی است که مثل شما فکر میکند، من یکی را اسب، خرگوش یا نهنگ در نظر بگیرید. لااقل از بلای جهل و شرارتِ آدمیزادی در امان میمانم.
دوستی برایم نوشته است: چرا این متن اینقدر عصبانی بود؟ همیشه خویشتندارتر از این حرفها بودی.
گفتم: شاید خویشتنداریِ همیشگی چیزی نیست که دیگر لازمش داشته باشیم. ما نیاز داریم عصبانیتمان را ابراز کنیم. ما لازم داریم به جای فروخوردن خشم، از آن حرف بزنیم تا حقیقت را گم نکنیم. لازم داریم بر فرهنگِ پنهانکاری دربارهی خشم و بد دانستن آن غلبه کنیم تا بتوانیم پاسخ سؤالهایمان را بیابیم. به ما آموزش دادهاند که خشم بد است و آدم خوب، همیشه خویشتندار است. اما این آموزه حتی در صورتهای عرفانیاش قابل نقد است. فرهنگی که به آدمها به واسطهی نقشها یا حرفهای که دارند یا به هر دلیل دیگری اجازهی ابراز خشم نمیدهد، از آدمها موجوداتی مچاله و گمگشته میسازد که نمیتوانند احساسات یا نیازهای خود را بفهمند و مطالبهگر باشند. ما باید یاد بگیریم خشممان را به کلام بیاوریم تا بتوانیم از خودمان و دیگران مراقبت کنیم.