ویتنگشتاین استدلال جالب توجّهی دارد در دفاع از اینکه چیزی به اسم «زبان خصوصی» ممکن نیست. یعنی هیچ انسانی مفاهیمی از آن خودش ندارد و نمی تواند داشته باشد. آدمها میتوانند اصواتی را جایگزین کلمات یک زبان بکنند امّا هیچکس نمیتواند مفهوم تازه ای بسازد؛ مفهومی که پیشتر در زبان نباشد و هیچ انسان دیگری در تفکّر یا کلامش به سراغ آن نرود. در نتیجه به عقیده او عمیقترین، درونیترین و شخصیترین افکار ما هم جایی در زمینِ مشترکِ زبان ساخته میشوند. آن وقت در گفتگو با خودمان هم نمیتوانیم قدمی از این جهانِ مفاهیم مشترک بیرون بگذاریم.
احساسات ما هم وقتی به کلام آغشته میشوند، به قامت کلمات مشترک در میآیند. غم، وقتی به ایده یا فکری در ذهن ما میچسبد یا وقتی که از آن با کسی حرف میزنیم، از جایی در درون خودمان آرام آرام به قلمرو مشترک و قابل انتقال مفاهیم کشیده میشود، جامه مفهومی چون غم یا اندوه را به تن میکند، در کنار سایر مفاهیم مشابه و مرتبط مینشیند و گزارهای چون «من غمگینم» را به ذهن یا کلاممان میآورد. امّا این همه آنچه در درون ما میگذرد نیست. آن خارخار و دلشوره و سنگینی، آن به خود پیچیدن و در خود فرو رفتن و تاریک شدن، و آن فرو رفتن در نیمهروشنِ وهمانگیزِ سکوت، تجربهایست که هر قدر هم چنگ بیندازد به تعابیری چون غمِ جانکاه، اندوه جانگداز یا محنتِ مرگبار، باز هم چیزی از آن بیرون میماند و راه به قلمرو مشترک مفاهیم نمی برد. مشکل اینجاست که وقتی زبان خصوصی نداشته باشیم، حتی خودمان هم نمیتوانیم به ژرفنایِ تجربه خودمان بیندیشیم و چیزی از آن از اندیشه خودمان هم میگریزد. اینجاست که باز پیچ و تاب میخوریم، نفس مان تنگ و بریده میشود و تقلّا میکنیم امّا چیزی مبهم و نافهمیده در درونمان باقی میماند. آنوقت در عمیقترین لایه های درون خودمان هم احساس تنهایی میکنیم، و دل خوش میکنیم به زمان که بیاید و این پاره بیرون مانده را از ما بگیرد.
این تجربه در مورد خوشیها هم هست، در مورد اضطراب هم هست. در مورد ترس هم هست. در همه اینها هم بخشی از خود ما اندیشیده نشده باقی میماند. گاهی اوقات فکر میکنم شاید این بخشِ بیرون مانده تجربه عاطفی، همان چیزی است که فروید از آن به uncanny یاد میکند: غریب، گنگ، ناشناخته، وهم انگیز، امّا حاضر و قطعی و اثرگذار.