اغلبِ ما نمیدانیم با آزادیمان چه کنیم. یعنی نمی دانیم وقتی زمان، تن، فکر، اراده و قدرت انتخابمان را در اختیار داریم، آنها را صرفِ چه چیزی بکنیم. خیلی از ما حتی تصمیم میگیریم خودمان را محدود کنیم و همه یا بخشی از آزادیمان را به دیگری بدهیم. با این همه امّا اغلبمان برایِ همین آزادیِ بلاتکلیف میجنگیم و تمام تلاشمان را میکنیم تا کسی بیاختیارمان آن را از ما نگیرد.
آیا این عجیب و متناقض نیست؟ کسی که نمیداند با زندگی و آزادیاش چه کند، چرا باید پروایِ نفوذ دیگری بر آنها را داشته باشد؟
کسی که تجربه تجاوزی را از سر گذرانده، بارها و بارها همانند هر حادثهدیده دیگری آن را مرور میکند. با این تفاوت که او در این مرور بیش از آنکه به دنبالِ بازسازی اتفاقات و جلوگیری از آنها باشد، به خودش در آن تجربه فکر میکند و به آزادی و تنِ سلب شدهاش؛ تنی که در کنشی مشابه غرق در لذّت میشود امّا در آن تجربه آسیب میبیند و رنج میکشد. او به دنبالِ آزادیِ خود است؛ چیزی که معنای تجاربِ او را میسازد. او مثل هر انسان دیگری ممکن است تنِ خود را در اعتیاد، بیپروایی و بیماری بفرساید امّا آنچه در این تجربه مسئله اوست، نه فرسایشِ تن که اسارت آن است. او تنش را میخواهد، حتی اگر نداند لحظهای بعد با آن چه کند.
تقلای آزادی، تلاش برای حفظ هویت فردی و مراقبت از مرزهای «خود» است. بیآزادی نه مرزی میان من و جهان باقی میماند و نه امکانی برای معنا دادن به اتفاقات زندگیام. آزادی شرطِ امکانِ معنایابی و معناسازی است؛ امکانی که بیآن خوشی، ملالآور و رنج طاقتفرساتر میشود.