داشتم قدم میزدم که در گوشهای از یک پارک به این جمله برخوردم: “بیگانه هنوز زنده است…”. نمیدانم آن “که چی؟” بعدش را چه کسی نوشته است. شاید همان نویسندهی جمله اول، شاید هم کس دیگری در پاسخ آن جمله. هرچه هست، این منولوگ/دیالوگ توجهم را خیلی جلب کرد. کسی که آن را نوشته به چه چیزی فکر میکرده و چرا زنده بودن بیگانه برایش مهم بوده است؟ چرا “هنوز” مهم است؟ با خودم فکر کردم چه پاسخی میتوان به آن “که چی؟” داد.
راستش آن جملهی نخست برای من خیلی امیدوارکننده بود. اینکه بگویم بیگانه هنوز زنده است یعنی هم من زندهام و هم او، و این خبر خوبی است. بیگانه، غریبه، دیگری هنوز زنده است، یعنی نتوانستهام یا شاید نخواستهام او را از بین ببرم. “بیگانه زنده است” یعنی جهانی غیر از جهان من هم وجود دارد و من با حذف او به استقبال مرگ خودم نرفتهام. بیگانه هنوز زنده است یعنی جهان انسانی هنوز وجود دارد و من به دام تنهایی ابدی نیفتادهام. این یعنی من، هنوز آنقدرها ترسیده، مخرّب و آسیبرسان نشدهام و نتوانستهام جهان را به برهوت تبدیل کنم. اما کاش آن “هنوز” هم در این جمله نبود. کاش نوشته بود: “دیگری زنده است و من هم”. آن وقت همین یک جمله میشد مانیفست زندگی، صلح و رشد.
در پاسخ به “که چی؟”، آنچه به ذهنم رسید این بود:
“هنوز جایی برای امیدواری هست …”