زندگی

بازی با وحشتِ خواسته نداشتن

گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً باید این همه چیز خواست؟ گفت: یعنی چی؟ گفتم: ببین، من هم مثل تقریباً همه‌مون، یاد گرفتم که چیزهایی بخوام و سعی کنم بهشون برسم. یاد گرفتم چیزهای زیادی بخوام…
مشاهده ی مطلب

از مرگ به زبان زندگی نوشتن

این روزها، وقتی کسی می‌میرد، دیگر نه خیلی حیرت می‌کنم و نه خیلی سؤالی درباره‌ی مرگ می‌پرسم. انگار کنار آمده‌ام با قواعد این بازی. انگار پذیرفته‌ام که همین است دیگر: می‌آییم، سرکشی می‌کنیم، می‌خواهیم نظم جهان را تغییر بدهیم‌، می‌خواهیم با هر چیزی از عشق ورزیدن و پول درآوردن گرفته…
مشاهده ی مطلب

تصویر غروب

ماه، آن بالا طلوع می‌کند. صدای اذان از دور می‌آید. نسیم ملایمی در حالِ وزیدن است و من ایستاده‌ام و تن سپرده‌ام به آن‌چه مرا در برگرفته. چشم‌هایم می‌بینند، گوش‌هایم می‌شنوند و پوست تنم احساس می‌کند. زنده بودن چیز عجیبی است. می‌توانست نباشد اما هست و زمانی می‌رسد که دیگر…
مشاهده ی مطلب

وقتی که در دنیای دیگری بودم (همنشینی با مردگان قدیمیِ دور از وطن)

امروز حوالی ظهر رفته بودم قبرستان لهستانی‌ها در دروازه دولاب. دو ساعتی تنها آن‌جا بودم. من بودم و چند صد مرده‌ی دور از وطن‌. حال و هوای غریبی داشت. در سکوت به قبرها نگاه می‌کردم. عکس بسیاری از مردگان هنوز بر صلیب بود و با چشمانی خیره به من نگاه…
مشاهده ی مطلب

سخن گفتن از مرگ

گفت: در مورد مرگ چی می‌‌دونی؟ بعدش چی میشه؟ گفتم: در موردش زیاد خوندم امّا نه، چیزی بیشتر از تو نمی‌دونم. گفت: مگه قرار نیست کسی که فلسفه خونده، در مورد این چیزها بیشتر بدونه؟ گفتم: راستش نه. این چیزها دونستنی نیستن. در مورد مرگ، بعد از اون، هدف احتمالی…
مشاهده ی مطلب

توانِ گفتن قصه‌های تازه (سریال The Queen’s Gambit)

در بخشی از سریال The Queen’s Gambit بث هارمن از شطرنج‌باز نوجوانی که رؤیای قهرمانی جهان را در سر دارد می‌پرسد: «فکر می‌کنی توی چه سنّی قهرمان جهان بشی؟» پسرک با اعتماد به نفس پاسخ می‌دهد: «توی شونزده سالگی». بث می‌پرسد: «بعدش چی؟ بعدش میخوای چه کار کنی؟» پسرک با…
مشاهده ی مطلب