خاطره

خاطره‌ی اتاقی که نیست

پشت میز نشسته‌ام و کتابی را برای کلاس فردا عصر مطالعه می‌کنم. یک‌هو اما حواسم پرتِ چیزی می‌شود و تصویری ذهنم را اشغال می‌کند: تصویرِ اتاقِ بزرگِ خانه‌ خاله‌ام. پسرخاله‌هایم به آن می‌گفتند “اتاق گرمه” (چون رو به آفتاب بود). اتاق گرمه، اتاق خواب پسرها بود. اتاق بزرگ و کشیده‌ای…
مشاهده ی مطلب

زخم هایی که می‌مانند، حتی به اندازه‌ی یک رد

پرسید: یعنی زمانی می‌رسه که من دیگه اینطوری نباشم؟ دیگه این‌قدر نترسم؟ دیگه این‌قد نگران این موضوع نباشم؟ گفتم: امیدوار شدی؟ گفت: آره. با گفت‌وگوهامون امیدوار شدم. گفتم: چی میشه اگر این‌قدر تغییر کنی؟ گفت: خیلی آروم می‌شم. خیلی حالم خوب میشه. خیلی آزاد می‌شم. سال‌هاست که تلاش می‌کنم این‌طوری…
مشاهده ی مطلب

شلیک خیالی

در خدمت سربازی، یک روز فرمانده‌ی گروهان حین تمرین تیراندازی (بدون فشنگ) در جلوی آسایشگاه از همه خواست اسلحه‌ها را کنار بگذارند، به پشت دراز بکشند روی زمین و چشم‌هایشان را ببندند‌. بعد گفت خودتان را در میدان تیر تصور کنید. روبه‌روی سیبل بایستید. اسلحه را به دست بگیرید و…
مشاهده ی مطلب