تأملات

بازی با وحشتِ خواسته نداشتن

گفت: از زندگی چی میخوای؟ گفتم: خیلی چیزها. امّا اخیراً یک تردید بزرگ هم توی من بوجود اومده. اینکه واقعاً باید این همه چیز خواست؟ گفت: یعنی چی؟ گفتم: ببین، من هم مثل تقریباً همه‌مون، یاد گرفتم که چیزهایی بخوام و سعی کنم بهشون برسم. یاد گرفتم چیزهای زیادی بخوام…
مشاهده ی مطلب

روزِ برفی، آدم دیر می‌رسد

نوجوان که بودم، وقتی شدیداً نیاز به نوشتن داشتم امّا حرف‌ها و فکرهایم طوری بودند که دلم نمی‌خواست یا نمی‌توانستم هیچ‌کدامشان را بنویسم، شروع می‌کردم به توصیف یک منظره یا یک اتفاق؛ توصیفی با جزئیات و به دقّت. با این کار، هم حرف‌هایم را می نوشتم و هم نمی‌نوشتم. هم…
مشاهده ی مطلب

اضطراب، انسان است در گاهِ بی‌سِپَری

اضطراب، پنجره‌ای رو به نیستی است. از آن سوی اضطراب می‌توانی عدم را ببینی. گویی زندگی خالی می‌شود و می‌خواهی قلبت را بدهی و از تپیدنش خلاص شوی. اضطراب، گُم شدن است بی‌نشانه‌ای برای پیدا شدن. اضطراب، میل به رها کردنِ خود است، میل به کَندن، بیرون آمدن و خلاص…
مشاهده ی مطلب

تن دادن به سادگیِ نسیم

صدای سگی از دور می‌آید.  می‌دانم روزی خواهد رسید که دیگر چنین صدایی را در سکوتِ یک شب پاییزی نمی‌شنوم. نسیمی از پنجره می‌آید و خنکی دلنشینی را پخش می‌کند توی اتاق. می‌دانم روزی خواهد رسید که خنکیِ ساده‌ی نسیم را تجربه نمی‌کنم. سکوتِ شب، فرصتی برای فکرهایم شده است…
مشاهده ی مطلب

شور است و از دهن افتاده

گفتم: دلم می‌خواهد بخوابم، زیاد، طولانی و شاید برای همیشه. گفت: افسرده‌ای؟ گفتم:نه، افسردگی را می‌شناسم. در کتاب‌ها نشانه‌هایش را خوانده‌ام. آنچه من تجربه می‌کنم افسردگی نیست، مواجهه عریان و طولانی با واقعیتِ دنیاست. من، همه داشته‌هایم را خرج کرده‌ام. زورم به این همه غم نمی‌رسد. گفت: همه‌اش که غم…
مشاهده ی مطلب

بی‌خانمانیِ انتخابی

گفت: به دنبال یک راهِ گریزم؛ نه “از زندگی” که “در زندگی”. به دنبالِ جایی برای فرار از اضطرابم، فرار از غم، فرار از ملال و فرار از رنج ولی همینجا، یعنی زنده باشم امّا این احساسات را کمتر تجربه کنم. گفتم: مثلاً کجا؟ گفت: جایی که اینقدر نیاز به…
مشاهده ی مطلب

این جهان، این جهانی نیست که فکر می‌کردیم

این جهان، آن جهانی نیست که فکر می‌کردیم. حتی آن جهانی که بعد از تغییر باورهایمان فکر می‌کردیم آن را شناخته‌ایم هم نیست. این جهان یک وضعیتِ همیشه شکننده‌ی غیرمنصفانه است ‌که اغلب اوقات، شرور‌ترین یا بیمارترین آدم‌ها تصمیمات بزرگش را می‌گیرند. این جهان، جایی است پر از زیبایی‌ها ولی…
مشاهده ی مطلب

کی می‌افتیم؟

گفتم: کی می‌افتیم؟ گفت: وقتی بِرِسیم. گفتم: شاخه رهایمان نمی‌کند؟ گفت: مگر طوفانی بیاید. گفتم: کِی می‌رسیم؟ گفت: وقتی خیالِ میوه‌ای تازه در خاطر درخت پا بگیرد. آن‌وقت، ما شیرین و رسیده، بی‌اختیار دست‌هایمان را رها می‌کنیم.
مشاهده ی مطلب

در عمقِ زیاد گیر افتادن

گفت: گاهی فکر می‌کنم توی حاشیه زندگی‌ام. یک جایی بیرون از بازی آدما، یک جایی که زندگی توش بی‌رنگ و کم‌رمقه، جایی که از صبح تا شب انگار تماشاچیِ فیلم زندگی خودت و بقیه هستی. گفتم: چه عجیب. گفت: عجیب نیست. نمی‌دونم دقیقاً از کی اینطوری شدم. شاید قبلاً لحظاتی…
مشاهده ی مطلب

مهارتِ فکر کردن به درد

دردم چگونه پایان می‌یابد (چه دردهای جسمانی و چه رنج‌های روانی)؟ این پرسش مهمی است که همه‌ی زندگی با ما می‌آید. هر بار که دردی می‌کشیم با این سؤال روبه‌رو هستیم. گاهی پاسخش را می‌یابیم و گاهی برای مدتی طولانی سردرگم باقی می‌مانیم. آیا باید تحملم را در برابرش افزایش…
مشاهده ی مطلب