مرگ

حرکت از انکار به رویارویی

ما در آغاز بیش از پذیرش مرگ، به انکارِ آن نیاز داریم. مرگ برای روانِ کودکانه‌مان، باری بیش از توان است. برای همین در سال‌ها یا دهه‌های آغازین عمر، مرگ‌آگاهیِ بریده‌بریده و انکار پیوسته‌تری را تجربه می‌کنیم. طبیعت هم معمولاً در این مسیر یاری‌مان می‌کند. تا جایی از عمر، مرگِ…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

تن دادن به سادگیِ نسیم

صدای سگی از دور می‌آید.  می‌دانم روزی خواهد رسید که دیگر چنین صدایی را در سکوتِ یک شب پاییزی نمی‌شنوم. نسیمی از پنجره می‌آید و خنکی دلنشینی را پخش می‌کند توی اتاق. می‌دانم روزی خواهد رسید که خنکیِ ساده‌ی نسیم را تجربه نمی‌کنم. سکوتِ شب، فرصتی برای فکرهایم شده است…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

آیا همه‌اش همین بود؟ ترسیدن و ترسیدن و مردن؟

من ترسیدم. ما ترسیدیم. همه‌ ما زیاد ترسیدیم. از چیزهای زیادی ترسیدیم، از جایی به بعد (شاید حتی از آغاز) بی‌دلیل ترسیدیم. ما از تنهایی ترسیدیم، از تمام شدنِ خوشی ترسیدیم، از بی‌پولی ترسیدیم، از نمره‌ی کم ترسیدیم، از اخراج از کلاس ترسیدیم، از تصادف ترسیدیم، از غم ترسیدیم، از…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

او کجا رفته است؟

گفت: ادلّه‌ی علیه جاودانگی رو آدم تا وقتی می‌تونه بخونه و باهاشون هم‌دل باشه که عزیزی رو از دست نداده باشه. گفتم: یعنی چی؟ گفت: وقتی عزیزی رو از دست میدی، دیگه نمی‌تونی عقلانی و بی‌طرف به موضوع فکر کنی. نمی‌تونی فکر کنی عقلم میگه آدما می‌میرن و تموم میشن.…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

مواجهه پیوسته با شر و مرگ

مواجهه پیوسته با شر و مرگ از عهده اغلب ما آدم‌های عادی خارج است. بسیاری از ما نهایتاً هر چند ماه یا چند سال یک بار بتوانیم با خشونتی عریان، با رفتاری غیرانسانی یا با مرگ، کشتن و کشته شدن روبه‌رو بشویم و آن را هضم کنیم. اما وقتی مواجهه…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

آیا مرگ چیزی برای خواستن باقی می‌گذارد؟

مرگ‌آگاهی به ما چه می‌آموزد؟ می‌گوید نخواه، رها کن و کناره بگیر چون وقتی مرگ هست، هیچ چیزی نمی‌ارزد؟ می‌گوید بخواه، رها نکن، کناره نگیر اما حواست باشد که تا وقتی مرگ هست، هرچیزی به هر بهایی نمی‌ارزد؟ (چیزها را بخواه اما به بهایی معقول و نه با هر رنج…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

آخرالزمانی که هست و نیست

بسیاری از ما این روزها احساسات و افکار آخرالزمانی داریم. یعنی فکر می‌کنیم جهان در حالِ به پایان رسیدن است و سخت‌ترین روزهای ممکن را سپری می‌کنیم. بسیاری از ما خیلی چیزها را تمام شده می‌دانیم و با روانی از هم گسیخته، هر خبری را که می‌شنویم، روایتِ تازه‌ای از…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

از مرگ به زبان زندگی نوشتن

این روزها، وقتی کسی می‌میرد، دیگر نه خیلی حیرت می‌کنم و نه خیلی سؤالی درباره‌ی مرگ می‌پرسم. انگار کنار آمده‌ام با قواعد این بازی. انگار پذیرفته‌ام که همین است دیگر: می‌آییم، سرکشی می‌کنیم، می‌خواهیم نظم جهان را تغییر بدهیم‌، می‌خواهیم با هر چیزی از عشق ورزیدن و پول درآوردن گرفته…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

تصویر غروب

ماه، آن بالا طلوع می‌کند. صدای اذان از دور می‌آید. نسیم ملایمی در حالِ وزیدن است و من ایستاده‌ام و تن سپرده‌ام به آن‌چه مرا در برگرفته. چشم‌هایم می‌بینند، گوش‌هایم می‌شنوند و پوست تنم احساس می‌کند. زنده بودن چیز عجیبی است. می‌توانست نباشد اما هست و زمانی می‌رسد که دیگر…
مشاهد‌ه‌ی مطلب

وقتی که در دنیای دیگری بودم (همنشینی با مردگان قدیمیِ دور از وطن)

امروز حوالی ظهر رفته بودم قبرستان لهستانی‌ها در دروازه دولاب. دو ساعتی تنها آن‌جا بودم. من بودم و چند صد مرده‌ی دور از وطن‌. حال و هوای غریبی داشت. در سکوت به قبرها نگاه می‌کردم. عکس بسیاری از مردگان هنوز بر صلیب بود و با چشمانی خیره به من نگاه…
مشاهد‌ه‌ی مطلب