بعد از ۸۸ خیلی از ما دیگر آدمِ فعالیت سیاسی نبودیم. بخشی از آن به سنوسالمان بر میگشت، بخشی به ناامیدیمان و بخشی هم به بیمیلیمان به قدرت و دولتی که تقریباً کار خاصی نمیشد با آن کرد.
اما دلیل دیگری هم وجود داشت. سرخوردگی سیاسی، ما را متوجه امرِ اجتماعی کرده بود. گمانم هر سرکوبی از این دست، چنین تحولی را در بخشهایی از جامعه دامن میزند. میبینی امیدت به سیاست مسیرِ پرپیچ و خم و گنگی دارد که یا کار تو نیست یا در ساختارِ از همه سو بسته راه به جایی نمیبرد یا چون بسترش آماده نیست، کمی آنطرفتر زمینگیر میشود. برای همین توش و توانت را میبری سمت جای دیگری. جایی که همچنان میشود کاری در آن کرد، جایی که در هر صورت ثمری دارد، جایی که تغییراتش دیرپاتر است. برای همین، شدیم آدمِ فعالیتِ اجتماعی و فرهنگی. زمینِ بازیمان را عوض کردیم. همان آدمها بودیم، با همان دغدغهها، اما حالا امیدمان را از سیاست بریده بودیم و به فرهنگ و جامعه بسته بودیم.
کار درستی بود؟ ثمر داد؟ آیا چارهای غیر از آن نبود؟ این روزها که نگاه میکنم، میبینم هرچند کم و آرامآرام اما اثر داشت. ما فکر، جمع، شبکه، همبستگی اجتماعی و … نیاز داریم. شروع کردیم به ساختنش. همه اینها به کنار، حداقلش این بود که امثالِ من را از غرق شدن در ناامیدی نجات داد. همین ایده که همچنان میشد کاری کرد، امیدبخش بود.
هرچه هست، ۸۸ کسی مثل من را بدجوری تکان داد. ایدهی هرگونه اتوپیا را برای همیشه از سرم انداخت و این را به من آموخت که در فهمم از سیاست تردید کنم و در جستوجوی آرمانی برای معنادار کردن زندگیام، کارِ کوچک و پیوسته کردن را تمرین کنم.