امروز روز دانشجو است. اکنون نوزده سال از ورود من به دانشگاه میگذرد. در تمام این سالها یا دانشجو بودهام یا به دانشجویان درس دادهام. امروز اما بیش از هر زمان دیگری دوست داشتم دانشجوی کارشناسی باشم و شور و حال و اثرگذاریِ این روزهای دانشگاه را بیواسطه تجربه کنم.
دانشجویان کارشناسی، بدنهی اصلی جنبشهای دانشجویی را تشکیل میدهند و قصهی آنها تا حد زیادی با دانشجویان کارشناسی ارشد و و مخصوصاً دکتری متفاوت است. در این سالها نسبتم با این دوره، تغییرات زیادی کرده است. وقتی خودم دانشجوی کارشناسی بودم، میگفتم ما درد جامعه را میفهمیم، با سیاست آشنا هستیم، سؤال داریم و حق داریم بپرسیم و اعتراض کنیم. بزرگتر که شدم، کمی به درکِ خودم و سایرِ آدمها در آن سن و سال تردید کردم. با خودم میگفتم در این سن، درکِ آدم از سیاست آنقدر کم و هیجانی است که بیشتر ممکن است به ابزارِ این و آن تبدیل بشود و باید مراقب بود که این بچهها در عینِ اعتراضات صنفی یا سیاسی برای خودشان هزینههای سنگین و برگشتناپذیر درست نکنند. عملاً حسم این بود که باید به بچههای کارشناسی گفت: کمی تردید کنید، به بزرگترها اعتماد کنید و به دنبالِ اختراع دوباره چرخ نباشید.
این روزها اما نگاه میانهای به دانشجویان کارشناسی پیدا کردهام. همچنان فکر میکنم باید هوای دانشجویانِ این دوره را داشت و مراقب بود که دچار هزینههای سنگین نشوند. اما دیگر فکر نمیکنم رویکرد ما بزرگترها به سیاست، الزاماً درستتر از آنها باشد. ما و آنها درک کم و بیش متفاوتی از سیاست داریم و این درکهای متفاوت، ما را به کنشهای متفاوتی هم سوق میدهند. جهانِ آنها متفاوت است، سؤالاتشان متفاوت است، امکان عملشان متفاوت است و همهی این تفاوتها به آنها امکان میدهد سهمِ متفاوتی از ما در سیاست و آینده این کشور داشته باشند؛ سهمی ضروری که دارند به خوبی از عهدهاش بر میآیند. امروز فکر میکنم آنها راوی بخش متفاوتی از حقیقتند. باید کنار آنها بود، از آنها و تجربهگریشان مراقبت کرد، باید همراهشان شد، به آنها قوّت قلب داد، حرفشان را شنید، تحسینشان کرد و هر زمان که ممکن بود از جهانبینیِ آدمهای پیشتر دانشجویِ اکنون در آستانه ۴۰ سالگی برایشان گفت.