روزها که از خواب بیدار میشوم دو نفر هستم. یک نفر که بیدار شدن برایش سخت است، بلند میشود، صورتش را میشوید، دستشویی میرود. میرود سر کمد لباسهاش، به پیراهنهای مختلفش نگاه میکند. یکی را بر میدارد، میگردد و شلوار مناسب آن را پیدا میکند و اینقدر این گشتن را ادامه میدهد که حواسش از زمان پرت میشود و وقتی به خودش میآید که دیگر فرصتی برای هیچ کاری باقی نمانده است. برای همین بعد از لباس پوشیدن و گذاشتن کاغذها و کتابهای مناسب آن روز در کیفش میرود سمت آشپزخانه تا کیکی، میوه ای، چیزی پیدا کند و همینطور توی راه بخورد. آن نفر دیگر در حین بیدار شدن ِ اوّلی، به خوابی که دیده فکر میکند؛ و به اینکه چطور زندگی، روز دیگری را پیش رویش قرار داده است. به این فکر میکند که زندگی میتواند خوبِ خوب یا بدِ بد باشد. بعد مثل یک پزشکِ حساس خودش را معاینه میکند تا بفهمد امروز زندگی را چطور میفهمد. آنوقت در حالی که منِ دیگرم به دنبال پیراهنی برای آن روز میگردد، با خودش فکر میکند چقدر خوب میشد آدمها میتوانستند در جهانی زندگی کنند که همه چیزش را خودشان انتخاب کرده اند. دردش میگیرد از این جهانی که در آن گیر افتاده. مشغول جمع کردن کاغذها و کتابهای آن روز است که با خودش فکر میکند آیا گیر کردن توی دنیا تعبیر مناسبی هست یا نه؟ یادش میآید که خیلی روزها با چنان امیدی روزش را شروع میکند که انگار در جهانِ صددرصد دلخواهش زندگی میکند. حس میکند امروز چیزی خراب است. لااقل بعضی روزها چنین حسی دارد. برای همین احساسش را جدّی نمی گیرد. بالاخره حال بد، فکرهای تلخ میآورد و حال خوب، فکرهای شیرین. در حالی که آن اوّلی مقدّمات آماده و شدن و بیرون زدن از خانه را تمام کرده است، او هم فکرهای لازم برای شروع یک روز را به اتمام رسانده و تلخ و شیرینش را آنقدر بالا و پایین کرده که هر دو میتوانند با هم از خانه خارج بشوند و در را پشت سرشان ببندند.
روز شروع شده است و در اوّلین گام، باید برای مسیرِ خانه تا محل کارش تصمیم بگیرد که چیزی گوش کند یا کتاب بخواند. اوّلی دلش میخواهد هیچ چیزی نه گوش کند و نه بخواند. دلش میخواهد زل بزند به خیابان و خودش را رها کند توی اتفاقات معمولی آن بیرون. امّا دومی دلش کتاب خواندن میخواهد. اوّلی آخرین تکه کیک را توی دهانش میگذارد و دومی رمان تازه ای را که از قفسه کتابهایش برداشته، باز میکند و دست به کار خواندن میشود. او همیشه فکر میکند شروع روز با ادبیات، یکی از بهترین کارهای ممکن است.
روزها که از خواب بیدار میشوم، دو نفر هستم. دو نفری که از هم فاصله میگیرند، به هم نزدیک میشوند، با هم یکی میشوند و به هم فکر میکنند.