هر آدمی یک سری سؤال دارد که از همان بچّگی، دانسته یا ندانسته مدام از خودش میپرسد. گاهی اوقات حواس خودش را پرت میکند تا فراموششان کند، گاهی اوقات سرش بند کارهای دیگری میشود و گاهی هم اصلاً یادش میرود که سؤالی داشته. امّا همینکه فرصتی پیش میآید، دوباره آن سؤالها برمیگردند؛ با سروشکلی متفاوت، وسط قصهای تازه. آنوقت اگر کمی هوش به خرج بدهد و حواسش باشد میبیند که فقط قصهاش تازه است و سؤالها هماناند که قبلاً بودند. نهایتاً کمی روشنتر یا شاید هم کمی مبهمتر شدهاند. حالا که سیوچندساله شدهام، دیگر شکّی از این بابت ندارم. پیشترها هم به ذهنم میرسید که این سؤالها آشنا هستند. اما به خودم میگفتم نه، خیلی چیزها تغییر کرده و قرار نیست آدم ۲۰ سال بعد هم همان سؤالهایی را بپرسد که توی نُه سالگی میپرسیده. امّا کمی بعد که سروکلهشان را چند جای دیگر هم دیدم، شکّم بهیقین تبدیل شد. میدیدم گردوخاکشان را که بتکانی، رنگ و لعابشان را که کنار بزنی، آن زیر دوباره همان سؤالها هستند؛ همان سؤالهایی که زیرِ آفتابِ حیاط خانه بچگیهات، روی موکتِ قرمزی که از مهمانی شب گذشته رها شده بود گوشه حیاط از خودت میپرسیدی: «چطور میشود هیچکس نمیرد؟ چطور میشود آدم دستش را بگذارد توی دستهای خدا و حل بشود توی آبیِ آسمان؟ آن بالا توی آسمانها چه خبر است؟ چطور میشود همهچیز را در مورد جهان فهمید؟ چطور میشود پخش شد توی همه فضا و همهجا را در یکلحظه دید؟ چطور میشود همه آدمهای کره زمین را نجات داد؟ چطور میشود همه دیکتاتورها را کشت و همه خوشیهای زمین را تقسیم کرد بین تکتک آدمها؟ آخرش چه میشود؟ ما آدمها از کجا سر درمیآوریم؟ آن دنیا هم میتوانم با پدر و مادر و خواهر و برادرهایم باشم یا نه؟ میتوانم آنقدر که دلم میخواهد خوب باشم؟ من آدمِ خوبی هستم؟» و اینجور چیزها. حالا که به سؤالاتم و به جستجوهایم توی همه این سالها نگاه میکنم، غمِ نان و خواندهها و شنیدههایم را که کنار میزنم، ریشههای فرورفته در سیوچند سال واقعیتِ زندگیام را میتکانم، میبینم ته تهش، عمرم را صرف این کردهام که با بودنم و با زندگی کردنم از همین چیزها سر در بیاورم. وقتی به خودم نگاه میکنم هنوز هم مثلِ همان روزها دارم دستوپا میزنم میانِ یک هیچ و یک بینهایت و از خودم میپرسم چطور میشود بینِ هیچ بودنِ موجودی که انگار نیست توی این جهان و این آگاهی غریبِ پر از فکر و خیالش، جایی برای سکونت پیدا کرد و گم نشد. هنوز هم از خودم میپرسم چطور میشود نمرد امّا برای همیشه آرام گرفت.
این جور وقتها احساس میکنم پسرکی نُه ساله دراز کشیده توی سرم و دارد به سیوچندسالگیهایش فکر میکند و آرزو میکند ای کاش آن موقع به جوابِ سؤالهایش رسیده باشد.