یادم هست هرسال عید که تمام میشد، مدرسه که میرفتم حیرت میکردم از این همه فراموشیِ هرچه که چند ماه قبل خوانده بودم. خوب یادم هست که سر کلاس ریاضی، ابتدا با چه لختی و سنگینیای حرکت میکردم و چطور سر کلاس شیمی و فیزیک مجبور بودم دوباره و چندباره برگردم و همه چیز را از نو مرور کنم. این روزها همان مشکل را با کلمهها دارم. نمیآیند بیانصافها. نمینشینند توی یک جمله درستوحسابی. باورم نمیشود که زور میزنم برای نوشتن. دلم میخواهد، فکرم کار میکند، دستم حرکت میکند روی کیبورد، امّا کلمهها را انگار از میان گلولای بیرون میکشم. سخت و کرخت و خشکند و تن نمیدهند به فکرهام. دوست دارم از این بنویسم که چطور نوشتن، تنهایی آدم را از بین میبرد و چطور نوشتن خودش یک جور سلوک معنوی است و میتواند جای یقینِ دینی ازدسترفته را بگیرد، امّا هرچه زور میزنم میبینم کلمه کم میآورم. یا دلم میخواهد از این بنویسم که این روزها بیش از هر زمان دیگری حس میکنم ما آدمها رهاشدهایم توی این دنیا، مثل هر پرنده و خزندهای روی این کره خاکی، امّا کلمهها ردیف نمیشوند پشت هم و همینطور همه چیز انباشت میشود توی ذهنم و حس میکنم سرم همین لحظههاست که بترکد.
گاهی اوقات فکر میکنم کلمهها برای خودشان حرمت قائلاند. همنشینشان که نباشی، همقدمت نمیشوند. وقتی رهایشان کرده باشی چند هفته، رهایت میکنند چند روز و زمانی که دل به دلشان نداده باشی، گوششان را پس میکشند از حرفهات و خودشان را پنهان میکنند پشتِ سکوت. بله، دوباره باید بنویسم و زیاد بنویسم تا کلمهها نرم بشوند و تن بدهند به فکرهام و به اشتیاق و انتظارم برای نوشتن. این را هر بار فراموش میکنم. نوشتن آدابِ خودش را دارد. کامی اگر در نوشتن هست، در زیاد نوشتن و به کلمات دل سپردن است.