همیشه این بصیرت قرآنی برایم تأملبرانگیز بوده که میگوید: إِنَّ الاْءِنسَانَ لَیطْغَی اِن رَآهُ اسْتَغْنَی. حرفش این است که آدم تا میبیند روی پای خودش ایستاده و دست و پایش نمیلرزد، یادش میرود که خدایی هم هست یا پیشتر خدایی را صدا میزده و میشناخته. میگوید از تُردی و شکنندگی آدمی است که یک وقتهایی پناه میآورد به خدا. بعد که گرم و سیراب شد، بلند میشود و میرود پیِ کار خودش. از نگاه خدا که ببینی، طبعاً ایرادی ندارد. شاید همین حرف هم توی قرآن، گِله نباشد. لابد خدا این را گفته است برای یادآوری، که بگوید همهاش اینطور نیست که نیاز به پناه نداشته باشی. آدمی، ضعیفی و حتی ضعیف هم اگر نباشی این جهانی که من خلق کردهام آنقدر سخت و پر سنگلاخ هست که نتوانی همیشه روی پای خودت بایستی. میگوید حواسم هست، میدانم، نگرانِ برگشتنت نباش.
بصیرت الهیاتیاش به کنار، ما آدمها همهجا همینیم. همیشه وقتی ترسها و غمهایمان از حدّی بیشتر میشود، به آغوش امنی نیاز داریم که در برِمان بگیرد، آراممان کند و ما را از این همه تُردی و شکنندگی برهاند. برای همین هم یا میگردیم بین آدمها و کسی را پیدا میکنیم، یا بر میگردیم به گذشته و چیزی از جنس مادرانگی و آغوشِ مراقب مادرمان را طلب میکنیم و یا به خدا پناه میبریم و در او آرام میگیریم. هیچ کس نیست که همیشه روی پای خودش بایستد. هیچ آدمی را توانِ چنین کاری نیست. هر آدمی همیشه به دربرگرفتهشدن، پناه یافتن و حملشدن توسطِ دیگری نیاز دارد. پای خدا که در میان باشد، بعد از پناه و قرار، دور هم که بشویم، چندان دغدغه ای نیست. یعنی از نگاه خدا نیست. امّا وقتی این پناه و امن را از آدم دیگری میگیریم باید بدانیم که او نیز به چنین حملشدن و دربرگرفتهشدنی نیاز دارد و بعد از این سرِ پا ایستادن، حواسمان باشد که طغیان نکنیم و حتی اگر با فاصله از او قدم بر میداریم مراقبِ لحظاتِ شکننده او هم باشیم. در نسبت با خدا اگر میتوان طغیان کرد، در نسبت با دیگری نمیتوان؛ یا خودش از دست میرود، یا بودنِ امنش برای ما. فراموشکاری و غرور در نسبت با دیگری، خیلی چیزها را خراب میکند.