زخم چیز عجیبی است. زخم همواره یک نشانه است؛ نشانهای از آسیب و دردی در گذشته، بهبودی پایان نیافته و امکانی گشوده برای رنجی دوباره. زخم نشانه ایست از وجود امری آزاردهنده در محیط ما. آن چیز آزارنده میتواند انسانی دیگر باشد، حیوانی آن بیرون، شیئی در محیط یا بهطورکلی طبیعت و جهان خارج. آن امر آزاردهنده حتی ممکن است خود ما باشیم؛ خودمان که زخمی بر پیکر خودمان زدهایم. هر چه که هست، زخم نشانه ایست از تهدیدی در درون یا بیرون ما.
زخم یادآور درد نیز هست و حضورش و ردِ بهجامانده از آن همیشه میتواند خاطره دردی را برای ما زنده کند. خاطره درد همیشه خفیفتر از خودِ آن نیست. خاطره درد همواره میتواند با چیز تازه یافتهای همنشین شود و زخمی جسمی را به زخمی روحی بدل کند. زخم، امکانِ گشوده رنج دوباره نیز هست. زخم تا هست، همواره میتواند دوباره به خون و چرک بیفتد و رنج تازهای را برایمان رقم بزند. برای همین است که فردِ زخمخورده، تا هنوز بهبودِ کامل نیافته، همچنان آسیبپذیر است و بااحتیاط زندگی میکند.
همه این حرفها را کم یا زیاد در مورد زخمهای روحی نیز میتوان زد. زخمهای روانی عموماً پیچیدهتر و عمیقترند و دیرتر خوب میشوند. زخمهای روانی میمانند و هر بار با خاطرهای یا با آگاهی تازهای، دوباره جان میگیرند. زخمهای روانی، انباشته از معنی و تداعیاند و همین است که مدام آنها را زنده میکند و به صحنه روان ما بازمیگرداند. زخمهای روانی با حرفها، صداها، اتفاقات و تجربهها دوباره و چندباره فرا خوانده میشوند و به رنجی تازه بدل میگردند. گاهی اوقات از خودت میپرسی: همه چیز که خوب است، پس چرا من رنجیدهخاطرم؟ دقیقاً همینجاست که چشمت به زخمی بهبود نیافته میافتد. زخمهای بهبود نیافته، مفسّر اتفاقاتِ روزمره زندگی ما هستند. چیزها را همیشه در نسبت با آنها یا در کنار آنها تجربه میکنیم و دقیقاً به همین دلیل است که گاه اتفاقی معمولی در جهان تجربههایمان معنایی پیچیده مییابد و امکان رد شدن و رها کردن آن تجربه را از ما میگیرد. اغلب اوقات، آسیبهای روانیِ امروزمان را جز در پرتو زخمهای قدیمی نمیتوانیم بفهمیم. خیلی وقتها چیزی که ما آدمها را از هم دور میکند، اتفاقاتِ زمان حال نیست، تفسیر آنها در پرتو زخمهای گذشته است؛ زخمهایی که بهبود نیافتهاند و امکانِ تجربهای متفاوت را از ما میگیرند.