حادثه در یک لحظه رخ میدهد امّا مرزهای معنا و نتایج آن به گذشتهای دور و آینده ای نامعلوم کشیده میشود. حادثه هرقدر بزرگتر، فهمیدن آن و معنادادن به آن هم دشوارتر. رخداد ترور حاج قاسم سلیمانی چنین چیزی بود. در یک لحظه مشخص رخ داد امّا فهم معنای آن ما را ناگزیر از سرک کشیدن به میراثِ چندبعدی و پیچیده او کرد. این اتفاق، حادثه ای بود فراتر از آنچه انتظارش را داشتیم. حوادثی از این دست نه فقط در چارچوبِ درک پیشین ما از چیزها به تمامی قابل فهم نیستند بلکه چارچوبهای پیشین فهم ما را هم زیر و رو میکنند. اغلب ما هنوز در فهم این اتفاق گیج و سرگشتهایم. برای همین ترجیح میدهیم مسئلهمان را ببریم آن بیرون و به جای فهمیدنش دست به یقه این و آن بشویم.
همه ما درکی از سیاست داخلی و خارجی ایران و نیروهای فعّال در آن داریم و بر اساس این درک، مرزبندیهای کم و بیش روشنی را برای خودمان ترسیم کردهایم. این مرزبندیها، در شرایطِ معمول، امکانِ فهم پدیدههای سیاسی را به ما میدهند. امّا کار زمانی دشوار میشود که اتفاق پیچیدهای میافتد و از ما میخواهد در میانه خاکستریِ امور بایستیم و از زمینه سیاه و سفیدِ چیزها بیرون بیاییم. آن وقت، نیاز به درنگی طولانی پیدا می کنیم و ناگزیر از بازاندیشی در مرزبندیها و ارزشهایمان میشویم. گاهی اوقات فکر میکنم چنین شوکهایی، فارغ از هر نتیجه سوئی که ممکن است داشته باشند، باعث عمق پیدا کردن نگرشِ سیاسی ساده انگارانه اغلب ما میشوند. ما به پیچیدهتر دیدن سیاست، به داشتنِ اهداف مشترک در عینِ تضادّ آراء، به تحسین در عین انتقاد و به خوشبینی در عینِ حواس جمعی احتیاج داریم. حوادثی از این دست، ما را ناگزیر از چنین بازسازی فکریای میکند. کاش کمی از هیجانِ حماسی این فضا کاسته شود تا بتوانیم آزادانهتر به بحث درباره این اتفاق بپردازیم. آخ از هیجانِ حماسیِ این روزها که مدام سوقمان می دهد به همان سیاه و سفید دیدن همیشگی.
با تشکر از محمد کریمی عزیز که ایده اصلی این نوشته از اوست.