عنوان یادداشتها
- امکانِ تغییر
- به مِه فکر میکنم
- هرمنوتیکِ خوشبختی
- آینه مخدوشِ شرایطِ بحران زده
- خود را در کنارِ دیگری زیستن
- تنهایی و معنای زندگی
- کلماتی که تن نمیدهند
- و جهان که یکسره ناامن شده بود
- زخم
- هنرِ نشستن با درد
- لذّت عمیق دیده شدن و پنهان ماندن
- اغلب ما کودکیم
- آدمها نجات پیدا میکنند با قصّه گفتن
- ایجاد علقه میانِ جنایت و جنایتکار
- با گاردِ باز
- دو گونه عشقورزی
- سی و چند سال نُه سالگی
- خشمی که سرِ تمام شدن ندارد
آخرین یادداشت
امکانِ تغییر
«فرصتی برای تجربه کردن احساسات خود». این چیزی است که چند روز اخیر ذهنم را به خودش مشغول کرده. امروز صبح به این فکر میکردم که تغییر محصولِ همین امکانِ تجربه کردن احساسات است. وقتی این امکان را پیدا میکنیم یا به خودمان این امکان را میدهیم که احساساتمان را چنان که هست تجربه کنیم، آن وقت آرام آرام به جایی میرسیم که تغییر برایمان بدل به انتخابی مطمئن یا ضرورتی ناگزیر میشود. مثلاً کودکی که هیچ وقت امکان تجربه بیواسطه احساس درماندگی اش را نداشته و مدام با حضورِ خواسته یا ناخواسته والدینش از این احساس رهایی پیدا کرده، هیچگاه در آستانه تغییری بنیادین و بدل شدن به خودی مطمئنتر و بی پرواتر قرار نمی گیرد. تنها آن زمان که ناگزیر از مواجهه با این احساس میشود یا تنها آنگاه که فرصتِ انتخابِ چنین تجربه ای را پیدا میکند، خود را در آستانه تغییری مییابد. احساسِ وحشت آفرین درماندگی، بدل به تجربه عاطفی بلاواسطه ای میشود که میتوان آن را تاب آورد. کمی بعد، او فرصت فکر کردن به این تجربه را پیدا میکند و خود را در آستانه جهان تازه ای مییابد. جهانی که در آن، افقِ وحشت آفرین درماندگی از میان رفته و وابستگیِ آسیبزای او به پدر و مادرش کاهش یافته است.
یا ترس ما از فقدان را در نظر بگیرید. وقتی برای اوّلین بار میتوانیم با فقدانی واقعی در زندگیمان مواجه شویم، دردهایش را به جان بخریم و به معنای چنین اتفاقی در روانمان پی ببریم، در آستانه دنیای تازه ای میایستیم که در آن، فقدان نه آن ضربه هولناک فرجامین، که تجربهای ناگزیر امّا تاب آوردنی میشود. از پسِ این تجربه، سوژهی متفاوتی زاده میشود که امکانِ همنشینی با فقدان را به دست آورده، از آن فاجعه نمیسازد و میداند زندگی در پسِ فقدانهای گوناگون به مسیر خود ادامه میدهد.
غم را بیواسطه تجربه کردن، شادی را بیوحشت در آغوش کشیدن، ترس را بینقاب زیستن و در پسِ همه اینها ماندن و تاب آوردن، این است عصاره امکانِ تغییر. تا فرصت تجربه کردن بیواسطه احساساتمان را پیدا نکنیم، جهان برایمان دنیایی است آن بیرون که واقعیتی مستقل از ما دارد و کامیابمان میکند یا نمیکند. همچون مادری که گویی خواست خودش را دارد و ما طفیلی و نیازمندِ مطلق او هستیم. در پسِ تجربه کردن احساسات خود است که میتوانیم در میانه امکانهای کامیابی یا ناکامی، فرصت انتخاب کردن را تجربه کنیم. خود برآمده از دل این تجربه یکسره آزاد و رها نیست، امّا نوعی امکانِ گزینش و تغییر خویشتن را پیدا کرده است.
یادداشت شماره ۲
به مِه فکر میکنم
در مه، همه چیز مبهم است و در ابهام همه چیز را میتوان خوب دید؛ و بد هم. وقتی از آن سوی ِ بههم فشرده مه خبری نمیرسد، شاید عاشق و معشوقی تنگ در آغوش هم باشند و شاید قاتلی تیغ بر تنِ هراسان رهگذری میکشد. در مه، همه چیز تو در تو، مبهم و راز آمیز است. در انبوهِ مه، همه چیز به تو بر میگردد، به تو که به آن سوی مه فکر میکنی و ترسها، امیدها و نگرانیهای توست که جهان آن سوی مه را میسازد. جز این چند قدمی که میبینی، بقیه جهان را در خیالت می سازی. تو، تنها میتوانی به جهانِ آن سوی مه فکر کنی. هیچ تصویر ِ روشنی از آن نداری. تنها آن زمان که مه فرو مینشیند، حقیقتِ عریانِ پنهان شده در ابهام ِ این فضای مه آلود عیان میگردد.
زیستن در مه، تجربهی غریبی است. اشیاء، آدمها و اتفاقات تنها آن زمان که بسیار به تو نزدیکاند، به چشم میآیند. خوب یا بد، عالی یا فاجعه، تنها چند قدم با تو فاصله دارند.
به این فکر میکنم که در مه زندگی میکنیم. مِهای به هم فشرده و تاریک. مهای که ترس از بیآینده بودن، ترس از تباهی و اضطراب ویرانی را از درونمان بیرون میکشد و به در و دیوار شهر میپاشد. در مه زیستن، یعنی جهانِ وهم آلود ِروان آشفته خود را زندگی کردن. با خودم فکر میکنم مِهای غلیط، همه این شهر، این کشور و همه خاورمیانه را فراگرفته است. دوباره با خودم تکرار میکنم: در مه زیستن یعنی ترسها و نگرانیهای خود را بر در و دیوار شهر دیدن. در مه، همهی واقعیت محدود میشود به چند قدم آن سوتر. بیش از آن را وهم ِ من میسازد.
صبح که از خواب بیدار میشوم مه تمام شده است. حتی کوه های ِآن طرف شهر را هم میبینم. چه خوب که مِه تمام شد.
به جهان اطرافم نگاه میکنم. مه غلیظی آسمان و زمینش را به هم وصل کرده؛ مِهای کشدار و طولانی. زیر لب زمزمه میکنم: در مه زیستن تجربه غریبیست.
یادداشت شماره ۳
هرمنوتیکِ خوشبختی
همهی ما خوشبختیم بسته به اینکه چه زمانی از ما دربارهی خوشبختی سؤال کنند و همهی ما ناکام و بدبختیم، بازهم بسته به اینکه چه زمانی مورد سؤال قرار بگیریم. وقتیکه چیزی به دست آوردهایم، یار عزیزی را در بر داریم و آیندهای روشن به ما سلام میکند، اگر کسی از خوشبخت بودن یا نبودنمان سؤال کند، خودمان را خوشبخت میدانیم و زمانی که چیزی را از دست دادهایم، عزیزی ما را ترک کرده یا آینده مبهمی را پیش روی خود میبینیم، احساس بدبختی میکنیم.
هیچ آدمی خوشبخت یا بدبخت مطلق نیست. همهاش بسته به این است که چه مقدار توش و توان و انرژی برای «من» او باقی مانده باشد. در گاه پری و خوشی، به پشتوانه این انرژی و سرزندگی، سویههای خوشبینانه زندگی را ترجیح میدهیم، به آینده امید میبندیم و به روایت خوشبینانهای از گذشتهمان بها میدهیم. امّا آن زمان که غم، اضطراب یا از دست دادنی، روحمان را فرسوده است، سویههای بدبینانه زندگی را برمیگزینیم، آینده را تیرهوتار میبینیم و گذشتهمان را پر از ناکامی و شکست مییابیم.
اگر با دو بند ِپیشین موافق باشید، میخواهم نتیجهای از آنها بگیرم: واقعیت، هیچکدام از آنها نیست و هر دوی آنها هم هست. هرکدام از ما، یک نفر هستیم و گذشته واحدی داریم. واقعیتِ گذشته ما تغییر نمیکند و قابلیتهای روانیمان هم عموماً در حال خوب یا بد، بالفعل یا بالقوه وجود دارند. در این میان، عامل تعیینکننده، میزان انرژی روانی ما و احساس کامیابی یا ناکامیمان در یک لحظه خاص است. «این نیز بگذرد»، حکمتِ توصیفکننده چنین وضعیتی است. هرکدام از ما میدانیم وقتی دستاوردی داشته باشیم یا خوشی و خوبیای را تجربه کنیم، دوباره امیدوار میشویم و هرگاه غمی به سراغمان بیاید، دوباره زندگی را تیرهوتار میبینیم. این نگاه به جهان، آن را ولرم و نرم میکند. چنین زیستنی همیشه در پس هر غم و شادی، میزانی از خودنگری را دارد که فرد را از آرزو اندیشی یا ناامیدی دور میکند.
یادداشت شماره ۴
آینه مخدوشِ شرایطِ بحران زده
یکی از مهمترین آسیبهایی که اغلب ما در بحرانهای سیاسی و اقتصادی میبینیم این است که هزینه معمولِ گیر و گرفتهای روانیمان، به طرزِ غیرعادی بالا میرود. آنوقت خیلی از ما که میتوانستیم در شرایط عادی، با هزینهی بهمراتب کمتری، یک زندگی معمولیِ کموبیش آرام و شاد داشته باشیم، درگیر اضطرابهای پیدرپی و غم و اندوهِ نامتناسبی میشویم و بیشتر فرو میرویم توی خودمان. مثال سادهاش این است که بعضی از ما، کارها را کند انجام میدهیم، یعنی دیر و سخت تصمیم میگیریم و برای انجامِ یک کار تحقیق یا تعلّل زیادی میکنیم. در شرایطِ عادی، این جستجو کردنِ زیاد یا تعلل کردن، هزینه اندکی برایمان به همراه میآورد. نهایتش این است که فلان خانه یا ماشین را که مناسبتر بود نمیخریم یا فلان سرمایهگذاری را که بهصرفهتر بود نمیکنیم، امّا خانه یا ماشین کموبیش خوبی پیدا میکنیم یا سرمایهگذاری کموبیش معقولی انجام میدهیم و در این حالت، همه هزینهای که میدهیم یکجور عدمالنفع است و نه یک ضررِ افسوس آفرین. امّا در شرایط بحران و نوسانات سیاسی و اقتصادی، این تحقیق و تعلّل کردن، نتیجهاش میشود از دست رفتن قدرت خرید یا خریدنِ چیزی نامتناسب یا سردرگمی زیاد میان فرصتهای سرمایهگذاری نامطمئن و ناآشنا. یا بعضی از ما، هیجانخواهیم. تصمیمهای سخت و پر ریسکی میگیریم و اساساً زندگی را اینطور میفهمیم. در شرایطِ عادی و ثباتِ سیاسی و اقتصادی، نحوه زندگی و تصمیمگیری ما با همه هزینههایی که ممکن است داشته باشد، با روان و شخصیتمان جفتوجور است و میتوانیم با عوارض و نتایجش کنار بیاییم و آنها را دیر یا زود در درونمان حلوفصل کنیم. امّا در شرایط بحران، این تصمیمگیریها تبدیل میشوند به ریسکهای مرگ و زندگی و ممکن است یکباره همه بازی را از کنترلمان خارج کنند. در این حالت، متغیّرها آنقدر زیاد و پیچیدهاند که خیلی وقتها سنجش و ارزیابی ما بهتنهایی نمیتواند چیزی را تضمین کند. اینجاست که نحوه بودنمان ما را در معرض هزینههایی قرار میدهد که نه توان هضم کردنش را داریم و نه توانِ پذیرفتن مسئولیتش را.
هزینه نوعِ بودنِ هرکدام از ما که در شرایطِ بحران افزایش مییابد، به همان میزان آزادی ما را هم محدودتر میکند. چه چیزی بیشتر از ترسها و بازداریهای درونی میتواند آزادی آدم را بگیرد؟ ما ساکنین بحران، هرروز بیشتر از روز قبل، بخشی از خودمان را قلم میگیریم. امّا باید حواسمان به کاری که میکنیم باشد. باید حواسمان باشد که واقعاً عمده این مشکل، از نحوه بودن ما نیست. این بحرانِ بیرونی است که بودنِ ما را پرهزینه میکند. ما عیبِ چندانی نداریم. ما آدمهایی معمولی هستیم، با خوشیها و ناخوشیهای معمولی. حداقل کاری که میتوانیم بکنیم این است که خودمان را برای چیزی که هستیم ببخشیم و بپذیریم که ما، همین ما میتوانستیم در شرایطِ معمولیتری، حس بهتری نسبت به خودمان داشته باشیم و خودمان را کمتر سرزنش کنیم. ما آنقدرها بد و ضعیف و نامعقول و ناتوان نیستیم، آینه جهان بیرون مخدوش و مشوش است.کاش بتوانیم خودمان را بپذیریم و بگذاریم بحران، فقط آن بیرون جریان داشته باشد و پایش را به درون خودمان باز نکنیم.
یادداشت شماره ۵
خود را در کنارِ دیگری زیستن
دو چیز ما را با خودمان بیگانه میکند: «نادیده گرفتن دیگری و نادیده گرفتن خود». ممکن است تعجب کنید. خیلی وقتها آدمها از ما مینالند که چرا اینقدر خودمان را میبینیم و خودخواه هستیم. خیلی وقتها هم به خودمان که نگاه میکنیم، میبینیم مدام نیازهای دیگران را دیدهایم و چنان زندگی کردهایم که آنان را راضی کنیم. امّا چرا نه آنها راضی میشوند و نه ما؟
ما همیشه اشتباه میکنیم و وقتی باید آنطرف باشیم، اینطرفیم و زمانی که باید اینطرف باشیم، آنطرفیم. اغلب اوقات، آنجا که باید، دیگری را نمیبینیم و آنجا که نباید، حضورِ پررنگش را به دیده میگیریم، همینطور هم در مورد خودمان. دیگری را باید دید، امّا نه به عنوان داور و ناظرِ اصیلترین خواستهها و نیازهایمان. او را باید به عنوان کسی دید که در کنار ما حضور دارد، نفس میکشد، مثل ما خواستهایی دارد و همانطور که خیری به ما میرساند، چشمانتظار خیری از جانب ماست. دیگری را باید دید امّا در چارچوبِ اخلاق و شفقت و نه در قلمرو خودشناسی و کامیابی شخصی. خود را هم باید دید، امّا خودی که تحقّق خواستههایش، دیگران را از رسیدن به خواستههایشان دور نمیکند. خود را باید دید، نیازها و ترسهایش را باید شنید، خواستهایش را باید نسبت به هر چیز دیگری در این دنیا مقدّم دانست، امّا نه آن زمان که برآوردن خواستههایش، دیگری را از پای میاندازد و کامِ خویش را به بهای کام دیگری میگیرد.
اغلب ما امّا وارونه زندگی میکنیم. خودمان را از آینه چشم دیگران میبینیم، نیازهایمان را بر اساس خوشایند و بدایند آنها انتخاب میکنیم امّا در رسیدن به این خواستها و تحققشان، هرکجا که لازم باشد دیگری را نادیده میگیریم و چشم بر او و نیازهایش میبندیم. ما برای دیگران زندگی میکنیم و برای این زندگیِ عاریتی، دیگران را زیرِ دستوپایمان له میکنیم. باید امّا اصیل زیست و دیگری را در قامتِ حیاتِ مستقل خودش دید. این راه را اشتباه آمدهایم. باید اندکی درنگ کنیم و از هرکجای راه که هستیم، برگردیم.
یادداشت شماره ۶
تنهایی و معنای زندگی
امشب داشتم به تنهاترین آدم روی زمین فکر میکردم؛ همانطور که وقتی ماشین آدم تصادف میکند برای تسکین خودش یاد آدمهایی میافتد که دزد تمام داروندارشان را برده یا وقتی یک پایش را از دست میدهد، برای دلداری دادن به خودش به این فکر میکند که هنوز یک پای دیگر، دو دست، دو تا چشم و خلاصه یک دنیا چیز دیگر دارد که میتواند قدرشان را بداند و حال خودش را خوب کند. داشتم به تنهاترین آدم روی زمین فکر میکردم تا با سر فرو نروم توی یک چاه عمیق. بعد مثل همیشه وسطِ هر کاری که قرار است حالم را خوب کند، ذهنم شروع کرد به پرسیدنهای سؤالهای با ربط و بیربط. مثلاً اینکه مگر تنهاترین آدمِ روی زمین هم داریم؟ اصلاً تنهایی یعنی چه؟ چطور میشود فهمید چه کسی تنهاترین آدم روی زمین است؟ و … . همه این پرسشها به کنار، واقعاً تنهاترین آدم روی زمین کجاست و چه کار میکند؟ ممکن است بگویید تنهایی که متر و قاعده ندارد که بشود اندازهاش گرفت. امّا خب، مگر بعضی آدمها تنها و بعضیها تنهاتر نیستند؟ این را ذهن آدم قبول میکند. یعنی قبول میکند که واقعاً بعضیها تنهاتر از بعضیهای دیگر هستند. خب، اگر همین را ادامه بدهیم، یکجایی نمیرسیم به آدمی که از همه تنهاتر است یا به تعبیری از همه بیشتر احساس تنهایی میکند؟ سرنوشت چنین کسی چیست؟ اینکه بمیرد؟ خب، اگر قرار بود از تنهایی بمیرد چرا خیلی پیشتر نمرد؟ او خیلی وقت قبل هم بهقدر کافی تنها بوده. لازم نبوده به تنهاترین حالتِ ممکن برسد. بالاخره اگر تنهایی کشنده باشد، لازم نیست آدم برسد به یک جایی که هیچ کس از او تنهاتر نباشد و آنوقت بمیرد. قبلتر هم میتوانسته از تنهایی بمیرد و زور نزند برای زنده ماندن. حالا مغالطه پنهان این استدلال من به کنار، آیا واقعاً آدمی که تنهاست حتماً و قاعدتاً باید بمیرد و هیچ دلیلی برای نمردن نداشته باشد؟ چرا چنین رابطهای توی ذهن من هست؛ اینکه «آدم خیلی تنها ، حتماً میمیرد»؟
دقیقتر که میشوم میبینم چه عجیب، تنهایی توی روانِ من اصلاً یعنی مردن. انگار خون آدم را دیگران پمپاژ میکنند توی رگهایش و وقتی کسی نباشد، یا وقتی کسی باشد و کاری به کار آدم نداشته باشد یا وقتی هیچ کس نباشد که آدم را بفهمد، آنوقت آدم مثل مردههاست، مثل مردهها راه میرود، مثل مردهها حرف میزند و شاید هم مثل مردهها غذا میخورد. اگر اینطور باشد، چه روان پر از مرگی را زندگی میکنیم ما آدمها. کاش میشد آدم اینطور و اینقدر تنها آفریده نمیشد. تهِ ته همه تجربههای زندگیاش، تنهایی است؛ یک تنهایی عمیقِ چارهناپذیر. آخرش هم در تنهایی و بهتنهایی مردن است.
گاهی اوقات فکر میکنم مهمترین تلاش ما در زندگی، فهمِ تنهایی و چارهجویی برای آن است. شاید جستجوی معنای زندگی اساساً چنین چیزی باشد: یافتن راهی برای خروج از تنهاییِ عمیقِ وجودی.
یادداشت شماره ۷
کلماتی که تن نمیدهند
یادم هست هرسال عید که تمام میشد، مدرسه که میرفتم حیرت میکردم از این همه فراموشیِ هرچه که چند ماه قبل خوانده بودم. خوب یادم هست که سر کلاس ریاضی، ابتدا با چه لختی و سنگینیای حرکت میکردم و چطور سر کلاس شیمی و فیزیک مجبور بودم دوباره و چندباره برگردم و همه چیز را از نو مرور کنم. این روزها همان مشکل را با کلمهها دارم. نمیآیند بیانصافها. نمینشینند توی یک جمله درستوحسابی. باورم نمیشود که زور میزنم برای نوشتن. دلم میخواهد، فکرم کار میکند، دستم حرکت میکند روی کیبورد، امّا کلمهها را انگار از میان گلولای بیرون میکشم. سخت و کرخت و خشکند و تن نمیدهند به فکرهام. دوست دارم از این بنویسم که چطور نوشتن، تنهایی آدم را از بین میبرد و چطور نوشتن خودش یک جور سلوک معنوی است و میتواند جای یقینِ دینی ازدسترفته را بگیرد، امّا هرچه زور میزنم میبینم کلمه کم میآورم. یا دلم میخواهد از این بنویسم که این روزها بیش از هر زمان دیگری حس میکنم ما آدمها رهاشدهایم توی این دنیا، مثل هر پرنده و خزندهای روی این کره خاکی، امّا کلمهها ردیف نمیشوند پشت هم و همینطور همه چیز انباشت میشود توی ذهنم و حس میکنم سرم همین لحظههاست که بترکد.
گاهی اوقات فکر میکنم کلمهها برای خودشان حرمت قائلاند. همنشینشان که نباشی، همقدمت نمیشوند. وقتی رهایشان کرده باشی چند هفته، رهایت میکنند چند روز و زمانی که دل به دلشان نداده باشی، گوششان را پس میکشند از حرفهات و خودشان را پنهان میکنند پشتِ سکوت. بله، دوباره باید بنویسم و زیاد بنویسم تا کلمهها نرم بشوند و تن بدهند به فکرهام و به اشتیاق و انتظارم برای نوشتن. این را هر بار فراموش میکنم. نوشتن آدابِ خودش را دارد. کامی اگر در نوشتن هست، در زیاد نوشتن و به کلمات دل سپردن است.
یادداشت شماره ۸
و جهان که یکسره ناامن شده بود
خواب میدیدم که گیر افتادهام وسط یک میدانِ مین. نشسته بودم و توی تاریکی به این فکر میکردم که کدام طرف امن است و کدام طرف اگر قدم بگذارم لحظه بعد هم مثل همین لحظه میتوانم به اشیاء و به آدمها فکر کنم. تاریک بود. چشمهایم عادت نمیکرد به تاریکی. دشمنی نبود، سنگر و جان پناهی هم نبود. اصلاً جنگی نبود. مانده بودم وسطِ یک میدانِ مین رها شده؛ سالها بعد از جنگ، جایی که هیچ کس حتی نمیدانست این همه مینِ عملنکرده، به فاصله کمی از هم، انتظار حرکتی و تکان خوردنی را میکشند. میترسیدم قدم از قدم بردارم. صدایم بهجایی نمیرسید. فقط باید انتخاب میکردم و لحظه بعد را انتظار میکشیدم. آیا با این قدم برداشتن پایم میرفت روی مین یا به اندازه یک مینِ دیگر هم که شده زنده میماندم و دستوپا میزدم توی تعلیق میان مرگ و زندگی؟ دلم میخواست همانجا بمانم و به خواب بروم. بعد، احساس کردم آب جاری شد توی دشت و آمد تا زیرِ بدنِ مچاله شده من و همینطور بالا و بالاتر آمد. بعد، آب آنقدر زیاد شد که از جا بلندم کرد و مینهای داخل زمین هم یکییکی بیرون آمدند در حضورِ طولانی و بیوقفه آب. اندکی بعد خودم را میدیدم که شناور میان مینها، جاری میشدم توی دشت. خواب میدیدم که دشت آلوده شده بود به من و مینها. من نجات پیدا کرده بودم امّا جهان، یکسره ناامن شده بود.
یادداشت شماره ۹
زخم
زخم چیز عجیبی است. زخم همواره یک نشانه است؛ نشانهای از آسیب و دردی در گذشته، بهبودی پایان نیافته و امکانی گشوده برای رنجی دوباره. زخم نشانه ایست از وجود امری آزاردهنده در محیط ما. آن چیز آزارنده میتواند انسانی دیگر باشد، حیوانی آن بیرون، شیئی در محیط یا بهطورکلی طبیعت و جهان خارج. آن امر آزاردهنده حتی ممکن است خود ما باشیم؛ خودمان که زخمی بر پیکر خودمان زدهایم. هر چه که هست، زخم نشانه ایست از تهدیدی در درون یا بیرون ما.
زخم یادآور درد نیز هست و حضورش و ردِ بهجامانده از آن همیشه میتواند خاطره دردی را برای ما زنده کند. خاطره درد همیشه خفیفتر از خودِ آن نیست. خاطره درد همواره میتواند با چیز تازه یافتهای همنشین شود و زخمی جسمی را به زخمی روحی بدل کند. زخم، امکانِ گشوده رنج دوباره نیز هست. زخم تا هست، همواره میتواند دوباره به خون و چرک بیفتد و رنج تازهای را برایمان رقم بزند. برای همین است که فردِ زخمخورده، تا هنوز بهبودِ کامل نیافته، همچنان آسیبپذیر است و بااحتیاط زندگی میکند.
همه این حرفها را کم یا زیاد در مورد زخمهای روحی نیز میتوان زد. زخمهای روانی عموماً پیچیدهتر و عمیقترند و دیرتر خوب میشوند. زخمهای روانی میمانند و هر بار با خاطرهای یا با آگاهی تازهای، دوباره جان میگیرند. زخمهای روانی، انباشته از معنی و تداعیاند و همین است که مدام آنها را زنده میکند و به صحنه روان ما بازمیگرداند. زخمهای روانی با حرفها، صداها، اتفاقات و تجربهها دوباره و چندباره فرا خوانده میشوند و به رنجی تازه بدل میگردند. گاهی اوقات از خودت میپرسی: همه چیز که خوب است، پس چرا من رنجیدهخاطرم؟ دقیقاً همینجاست که چشمت به زخمی بهبود نیافته میافتد. زخمهای بهبود نیافته، مفسّر اتفاقاتِ روزمره زندگی ما هستند. چیزها را همیشه در نسبت با آنها یا در کنار آنها تجربه میکنیم و دقیقاً به همین دلیل است که گاه اتفاقی معمولی در جهان تجربههایمان معنایی پیچیده مییابد و امکان رد شدن و رها کردن آن تجربه را از ما میگیرد. اغلب اوقات، آسیبهای روانیِ امروزمان را جز در پرتو زخمهای قدیمی نمیتوانیم بفهمیم. خیلی وقتها چیزی که ما آدمها را از هم دور میکند، اتفاقاتِ زمان حال نیست، تفسیر آنها در پرتو زخمهای گذشته است؛ زخمهایی که بهبود نیافتهاند و امکانِ تجربهای متفاوت را از ما میگیرند.
یادداشت شماره ۱۰
هنرِ نشستن با درد
گاهی اوقات همه خوشبختی در ساختن لحظات خوش وشاد، داشتن چیزها، رابطه با آدمها و سلامت تن و روان نیست. گاهی اوقات بخش مهمی از خوشبختی در هنرِ نشستن با درد و پذیرفتن آن است؛ چه این درد، دردی جسمانی باشد و چه دردی روانی و عاطفی. دوست دارم کمی اغراق کنم و بگویم اصلاً مهمترین جزء خوشبختی، داشتنِ چنین هنری است. چرا؟ چون زندگی گاه و بیگاه و به قاعده و بی قاعده، ناکامی، اندوه و درد سر راه آدم میگذارد و کسی که چنین هنری نداشته باشد، بارش از درد چنان سنگین میشود که از پا در میآید و فرصتِ تجربه لحظات خوش وشاد و روابطِ زندگی بخش را از دست میدهد.
واقعیتِ حضور درد را در جهانِ تجربههای انسانی باید پذیرفت. باید بتوانیم به دردهایمان معنا بدهیم، چاره ای برایشان بیابیم، با دیگران به اشتراکشان بگذاریم، به آنها فکر کنیم، در موردشان حرف بزنیم و بنویسیم. و آن گاه که هیچ کدام از این کارها ممکن نبود، در سکوت مسئولیتِ دردهای ناگزیر زندگیمان را بپذیریم و تابشان بیاوریم.
یادداشت شماره ۱۱
لذّت عمیق دیده شدن و پنهان ماندن
گاهی اوقات احساس میکنم که داستاننویسها لذّت عمیقی میبرند از دیده شدن و دیده نشدن، از آشکار شدن و پنهان ماندن و از گفتن و سکوت کردن. نوشتن داستان خیلی وقتها این امکان را به آدم میدهد؛ اینکه خودت را در شخصیتها آشکار کنی و همزمان در پسِ آنها پنهان شوی و خودت را به نمایش نگذاری. شخصیتها کمک میکنند سرک بکشی و پنهان بشوی، حرف بزنی و سکوت کنی و میلت ( به خوشی یا رنج کشیدن) را تنها به آن اندازه که میخواهی ارضا کنی و با همه واقعیت چنانکه این بیرون اتفاق میافتد روبرو نشوی. داستان هزار و یک کار میکند برای نویسندهاش. اصلاً اینهمه ولع ما آدمها به روایت کردن و قصه گفتن محصول همین چیزهاست. این آشکارگی و پنهان ماندن تنها یکی از آنهاست. در واقعیتِ جهان بیرون، یا پنهان میشویم و یا آشکار. خیلی وقتها میانهای نیست. آنگاهکه پنهان میشویم، چیزهایی به دست میآوریم و چیزهایی را از دست میدهیم و آنگاهکه آشکار میشویم و خودمان را ابراز میکنیم، نفعهایی به دست میآوریم و هزینههایی میدهیم. امّا چه خوب میشد جایی باشد که نفعِ هردوی این بودنها را ببریم؛ پنهان بمانیم و حرف بزنیم، آشکار بشویم و بتوانیم انکار کنیم.
نویسنده توانمند، اغلب اوقات اینگونه پشت سر شخصیتهایش پنهان میشود: آنها او نیستند و یکسره مثل او سخن نمیگویند. آنها منطق شخصیت خودشان را دارند، در روابطِ خاص خوشان هستند و کارهای متناسب با منطق درونی خودشان را انجام میدهند. آنها خیلی وقتها حرفهایی میزنند که نویسنده خودش هیچوقت نمیزند یا کارهایی میکنند که نویسنده انجام نمیدهد. اینجاست که نویسنده در پسِ پشت آنها کام میگیرد از این نحوههای بودنهای متفاوت و مطلوب. امّا نویسنده همزمان آشکار هم میشود در نوشتهها و شخصیتهایش. بالاخره او آنها را انتخاب کرده و آنها را پرداخته و در دل ماجراهایی که میخواسته قرار داده. این میزان آشکارگی امّا با همه هزینههایش قابلتحمل و خواستنی است. نویسنده همزمان دیده هم میشود و به رسمیت هم شناخته میشود. او از پسِ پرده بیرون میآید و با همه وجوهِ پخششده شخصیتش در قهرمانهای داستان، در برابر چشمها قرار میگیرد. این هم برای او خواستنی است. با این همه امّا او همیشه فرصتِ پنهان شدن را دارد. چون هر چه باشد آن شخصیتها او نیستند. و خب، چه لذّت عمیقی است در این زندگی داستانی؛ چیزی که در واقعیت بههیچوجه ممکن نیست. برای همین است که آدمها از فشار واقعیت به داستان پناه میبرند و روایت را چنان پیچوتاب میدهند که درنهایت کامی بیش از واقعیت به آنها بدهد.
این کار با روانِ ما آدمها هم سازگار است؛ چیزی شبیه خواب دیدن. ایدهها، فکرها و احساساتی هستند که نمیتوانیم جواز آشکارگی به آنها بدهیم امّا عمیقاً از ما طلبِ ارضا میکنند. بعد آنها را در خواب با ابژههای جایگزین و در قصههایی غیرمستقیم ارضا میکنیم و با این همه جایگزینی و غیرمستقیم بودن، میتوانیم حضور و بروزشان را تاب بیاوریم و مسئولیتشان را بپذیریم. کار نویسنده چیزی شبیه همین است؛ جا دادن به ارضای امیالی که هیچوقت نمیتوانند آشکارا در واقعیت بیان و ارضا شوند و نویسنده نمیتواند پای آنها بایستد و مسئولیتشان را بپذیرد.
یادداشت شماره ۱۲
اغلب ما کودکیم
در صفحه چهل و دو کتاب «خلق داستان کوتاه» نوشته دیمن نایت (ترجمه آراز بارسقیان) به این قسمت برخوردم:
“وقتی کودک هستیم، کاملاً از احساساتمان باخبریم، ولی هیچوقت به نظرمان نمیآید که سایرین هم دارای احساسات هستند، یا اینکه احساسات آنها چندان برای ما مهم نیست. وقتی سنّمان بالاتر میرود، به ما یاد میدهند که به احساسات دیگران هم توجّه کنیم، و ما حتی برای بهبود نظرمان نسبت به خودمان هم که شده، این کار را یاد میگیریم. همدلی واقعی بعداً به سراغمان میآید، و در بعضی از افراد هم هرگز به سراغشان نمیآید.”
نویسنده در ادامه نوشته بود که بدون همدلی نمیتوانید هنرمند بالغی بشوید و بعد هم چند مثال از نوشتههای تولستوی زده بود. در این میان چیزی که برای من جالب بود، امکانِ تعریفِ کودکانگی بر اساسِ به رسمیت شناختنِ یا نشناختن احساساتِ دیگران بود. بسیاری از ما کودکیم چون هنوز به معنای دقیق کلمه نمیتوانیم بپذیریم که دیگران هم مثل ما احساساتی دارند و احساساتِ آنها به همان اندازه احساسات ما مهم است. اغلبِ ما در این کودکانگی تصمیم میگیریم، زندگی میکنیم و به خودمان و دیگران آسیب میزنیم. امّا واقعیت این است که دیگران هم احساس دارند و احساساتشان به اندازه ما مهم است. بزرگسالی شاید بیش از هر چیز معادل به رسمیت شناختنِ دیگری و احساساتِ او باشد. در جهان یک بزرگسال، دیگران بهصورت واحدهای مستقل و قابل ارتباط حضور دارند. در جهانِ یک کودک امّا همهچیز در خدمت ارضا یا علیه کامیابی او تعریف میشوند. کودک همهچیز را یا میبلعد و یا تف میکند، همانند بسیاری از ما که دیگران را یا حل میکنیم در خودمان و هویت و احساساتِ جداگانهشان را نادیده میگیریم و یا آنها را پس میزنیم و همچون اشیائی غریبه و عاری از احساس دورشان میاندازیم. بزرگسالی تجربه دشوار امّا دلنشینی است. بیرون آمدن از خودشیفتگی کودکانه، درهای جهان ما را به خوشیِ بودن با دیگری باز میکند و تجربه ارزشمندی را برای ما رقم میزند.
یادداشت شماره ۱۳
آدمها نجات پیدا میکنند با قصّه گفتن
آدمها نجات پیدا میکنند با قصّه گفتن. این را حمیدِ سعدی میگفت. همانکه بعد از اینهمه سال توی همایشِ «گرانش و کیهانشناسی» دوباره دیدمش. آنوقتها توی دانشگاه کاشان درس میخواند و حالا خودش شده بود استاد همان دانشگاه. اوّلین بار هم توی یکی از همین همایشها با هم آشنا شدیم. هیچ تغییری نکرده بود. تعجب کردم چطور کسی میتواند اینطور بکر و دستنخورده بماند. نه ظاهرش تغییر چندانی کرده بود و نه آنهمه کودکی و سادگیاش را کنار گذاشته بود. ساده و ناب بود همه چیزِ روانش، مثلِ آن سالها که به خودش هم گفته بودم اگر دختر بود عاشقش میشدم. امّا چه تلخ بود وقتی یادم آمد یکی دو سال بعد که من آمدم تهران، کمکم همدیگر را فراموش کردیم و تنها خاطرهی حمید سعدی مانده بود گوشه ذهنم و هر بار که خواسته بودم حالش را بپرسم شمارهاش را پیدا نمیکردم و میدانستم که او هم شماره جدید من را ندارد.
صحبتِ سالهای گذشته بود و اینکه چقدر همه چیز توی این سالها تغییر کرده. از اتفاقاتِ زندگیام گفتم و منتظر بودم او هم بگوید. همینجا بود که بیمقدمه گفت: آدمها نجات پیدا میکنند با قصّه گفتن. گفت آدمها قصّه میگویند تا سرِ پا بمانند و فیلم «زندگی زیباست» را مثال زد. میگفت آدمها قصّه میگویند تا بتوانند گذشته و آینده را به هم وصل کنند و تاب بیاورند این ازهمگسیختگی زمان را. پرسیدم چطور؟ گفت: قصّه گفتن به آدم امکان میدهد جهانِ گذشته را دوباره خلق کند و جهانِ آینده را بسازد. فکرش را بکن. گذشته چه تحملناپذیر میشد اگر ممکن نبود دوباره و چندباره تعریفش کنیم و هر بار جزئی از آن را تغییر بدهیم. گذشته میشد مجسّمه واضحِ درد و رنج. هم خوشیهایش بیمعنی میشد چون تمام شده بودند و هم رنجهایش دردآور میماند چون نمیشد تغییرشان داد. آنوقت تنها یک راه میداشتیم: فراموشی. و آن را هم که خدایان از ما گرفتهاند. فراموش نمیکنیم. هیچچیز را فراموش نمیکنیم. هیچچیزی هیچ کجایِ این عالم فراموش نمیشود. به کیهان فکر کن. همه حافظه جهان را توی خودش دارد. هرروز که ابزار تازهای میسازیم، بخش بزرگتری از خاطره جهان را آشکار میکنیم. میبینی، هیچچیز، هیچوقت فراموش نمیشود. کیهان درد و رنج نمیکشد و فراموش بکند یا نکند فرقی برایش ندارد. امّا من و تو رنج میکشیم، خوشیهایمان را پشت سر میگذاریم، آدمها را از دست میدهیم، بزرگ میشویم، همه اینها درد دارد. اگر همینطور بیتغییر بمانند توی حافظهمان، تباه میشویم. میرُمبیم توی خودمان و میشویم سیاهچالههای درد.
چه خوب بود حمید سعدی. همه این چند سال را چنان روایت کرد که حس میکردم وسط قصّهاش هستم. جا به جا امّا میانِ حرفهایش، خودش حواسش نبود، پاهایش را تندتر تکان میداد. چند باری هم لیوانِ کاغذی نسکافه را با هیجان گذاشت روی میز و دوباره بلند کرد. آمدم بگویم: «میبینی حمید؟ هرقدر هم تغییرش بدهی، هرقدر هم دستکاریاش بکنی، بازهم احساسش بیتغییر میماند توی ذهنت». امّا جلوی خودم را گرفتم و به قصّهاش گوش دادم. راست میگفت حمید سعدی، آدمها قصّه میگویند تا سرِ پا بمانند. این را توی او میدیدم. قصّه گفتن چه خوب سرِ پا نگهش داشته بود. آنهمه سختی که او کشیده بود من اگر کشیده بودم از پا میافتادم. لکنت میگرفت زبانم، کلمه کم میآوردم.
عصر، قبلِ رفتن، دلم خواست اسمش را سرچ کنم توی اینترنت. این کار را زیاد میکنم. سرچ که کردم دیدم دو رمان نوشته. «ابرهای دودگرفته کاشان» و «بند زدنِ کشتیِ قدیمی». چه خوب بود حمید سعدی. چه خوب که دوباره دیده بودمش. به خودش هم گفتم، گمش نمیکنم. مطمئنم دوباره گمش نمیکنم. قرار شد کتابهایش را برایم پشتنویسی کند و بفرستد. میخواهم قصّه گفتن را از او یاد بگیرم. حس میکنم سرِ پا ایستادن برایم سخت شده.
یادداشت شماره ۱۴
ایجاد علقه میانِ جنایت و جنایتکار
ویکتور هوگو در جایی از رمان «کلودِ ولگرد» (ترجمه محمد قاضی)، پس از شرح حال کامل «کلود»، شروع می کند به ایراد یک خطابه جانانه در مذمت زندان و داغ زدن و اعدام کردن، و خیلی سفت و سخت از این ایده دفاع می کند که زندان و مجازات، اثر چندانی ندارد و خیلی وقت ها اصلاً چشم بستن بر علّت تباهی آدم ها است:
«داغ کردن مجازاتی بود که زخم اجتماع را بدتر می ساخت و آن را بدل به شقاقلوس می کرد، مجازاتی بود وحشیانه و غیرمنطقی که برای همیشه اثر جنایت را بر بدنِ جنایتکار باقی می گذاشت و مابین جنایت و جنایتکار علقه و صمیمیتی خلل ناپذیر ایجاد می کرد. زندان هم داروی ننگبار و محرّقی است که در بدن اجتماع ایجاد طاول و گَندهزخم می کند و خون او را کثیف تر می سازد. مجازات اعدام نیز قطع عضوی از اجتماع است».
به تعبیرِ ایجاد علقه بین جنایت و جنایتکار دقّت کنید. حرف عجیب و مهمی است. این برچسب زدن، به جایی فرستادن و در میانِ کسانی خاص و با آداب خاصی نگه داشتنِ یک انسان، کم و بیش از او همان چیزی را می سازد که قصد نفی کردنش را داشته ایم. کیست که نداند خیلی وقت ها زندان «آنچنانِ» خیلی ها را «آنچنانتر» می کند و وقتی فرد از آن بیرون می آید بزهکاری در او آبدیده تر می شود. به بحث های حقوقی و کیفری این قصه کار چندانی ندارم. این بحث ها مثل یک جور پرسش گشوده اند و هر کشور و فرهنگی دارد به تناسبِ امکاناتش به آن پاسخ خوب یا بد و متناسب یا نامتناسبی می دهد. دوست دارم تأکیدم را بگذارم روی همین ایجاد علقه میانِ فرد و برچسب یا داغی که بر او می زنیم. انگار چیزی را که آن بیرون تنها در حال تجربه کردن و مزه مزه کردنش است، می چسبانیم به لباسش و به تنش. آن وقت او هر کجا که می رود با این برچسب و با این داغ می رود. روابطش را با این داغ سامان می دهد، دیگران او را با این داغ مورد خطاب قرار می دهند و خودش نیز انتظاراتِ متناسب با این داغ را از خودش پیدا می کند. آن وقت این داغ و این ننگ می شود خودِ او و کیست که خویشتندوست و پاسدار هویت خود نباشد؟ کیست که مدام به آنچه خو کرده، تن ندهد؟
خیلی وقت ها به همین سادگی خودمان و آدم ها را هل می دهیم به سمت رذیلت، و بدی را در جان خودمان و دیگران برای همیشه ماندگار می کنیم. ما خیلی وقت ها کسی را نجات نمی دهیم بلکه امکانِ نجات را از او می گیریم. کاش بعضی اوقات صبور می بودیم، سکوت می کردیم و می توانستیم آدم ها را به حال خودشان رها کنیم.
یادداشت شماره ۱۵
با گاردِ باز
بعضی وقتها، بعضی آدمها یا بعضی اتفاقات گارد آدم را به هم میریزند و با این کار یک دنیا حس و فکر را در آدم دامن می زنند. مثلاً عصبانی هستی و گارد عصبانیت گرفتهای و منتظری آن دیگری از راه برسد و همه عصبانیت را سر او خالی کنی، بعد یکهو میبینی آن دیگری میآید و از همان آغاز چنان عذرخواهی صادقانهای میکند که ناگزیر میشوی دستهای مشت کرده و عضلات به هم فشردهات را شل کنی و ببینی حالا، با این عذرخواهی صادقانه چهکار باید کرد. آنوقت برایت سؤال میشود که این عصبانیت چه بود و حالا که بخشی از پیامش شنیده شده، برای حل مسئله واقعیِ ایجادکننده آن چه باید کرد. یک جایی هم ممکن است از خودت بپرسی چرا این موضوع من را اینقدر عصبانی کرده بود. یا گاهی اوقات رفتهای توی گاردِ آمادگی برای شکست و داری خودت را از پیش تسکین میدهی. بعد میبینی چیزها آن طوری که تصوّر میکردهای نیستند و مواجه میشوی با گارد بسته از پیش آمادهات که حالا دیگر معنا و کارکردش را از دست داده است. گاهی هم گارد خودت را بستهای برای نشنیدن حرف تازه یا رویکرد متفاوت به یک اتفاق و میترسی یا دیگر نمیخواهی چیز تازهای بشنوی یا ببینی. بعد، ناگزیر چیزی به آستانه آگاهیات میرسد که همه این گاردِ ندیدن و نشنیدن را بیاثر میکند.
خلاصه اینکه خیلی وقتها، این گاردهای بستهی آماده، میخورند به دیوار واقعیت، به دیوار دیگری و به دیوارِ شناختهای تازه. آنوقت خودت را بیدفاع میبینی و اغلب اوقات سرخورده و ناراحت میشوی. بعد، کمی که زمان میگذرد و کمی که سؤالهای سخت و مهمی را از خودت پرسیدی، میتوانی نگاه کنی و ببینی گاردی که به این سستی ممکن است بشکند، اساساً در جای نادرستی یا با فرض نادرستی بسته شده است. آنوقت میفهمی این به هم ریختنِ گاردِ تو، ازقضا اتفاق خیلی خوبی هم هست و به تو فرصت فکر کردن میدهد.
یادداشت شماره ۱۶
دو گونه عشقورزی
چقدر مهم است کنار آمدن با این حقیقت که عشق و دوست داشتن اقسامی دارد و آدمها به طرق مختلفی عشق میورزند و کلام و رفتار عاشقانه را به گونههای متفاوتی میفهمند. اصلاً هرقدر یک مفهوم مبهمتر، پرکاربردتر و عمیقتر باشد، این بلا بیشتر سرش میآید. وقتی کار به این قبیل مفاهیم میرسد، مدام فریبِ الفاظ مشترک و تعابیرِ آشنای معمول را میخوریم. مثلاً وقتی از عشق حرف میزنیم یا رفتار عاشقانهای انجام میدهیم، خیال میکنیم دیگری حتماً منظورمان را میفهمد. یا برعکس، وقتی کسی عشقی به ما میورزد یا سخن عاشقانهای به ما میگوید، تصوّر میکنیم که میفهمیم او چه میگوید و چه پیامی به ما منتقل میکند. امّا خبر بد این است که نه، اغلب اوقات دچار بدفهمی عمیقی هستیم، آنقدر که گویی از جهانهای متفاوتی باهم حرف میزنیم.
ریشه یکی از بدفهمیها و رنجهای ما در تجارب عاشقانه، بیتوجهی به تمایزِ میانِ عشقورزی کودکانه و عشقورزی بزرگسالانه است. عشق و دوست داشتن از اوّلین روزهایی که آدمیزاد پا به دنیا میگذارد آغاز میشود. امّا فرق است میانِ عشقورزی یک کودک و عشقورزی یک فرد بزرگسال. عشقِ کودک که دوست دارم آن را تسرّی بدهم به بسیاری از ما آدمبزرگها و بگویم «عشق کودکانه در بزرگسالی»، اساساً پر است از خودشیفتگی و ندیدن دیگری. کودک، هنوز آنقدر رشد نکرده است که دیگری را بهعنوان انسان متمایزی ببیند، احساساتِ او را همانند احساسات خودش به رسمیت بشناسد و دوست داشتنش را روی مرز اشتیاقهای مشترکش با دیگری سامان بدهد. کودک اگر دستش برسد، محبوبش را میبلعد، مثل عروسکهایش که سعی میکند آنها را از طریق دهان ببرد توی خودش. عشقِ کودکانه، عشق است، واقعی هم هست ولی همه تمرکزش روی خود کودک است. دیگری برای کودک یک «آن» است و نه یک «تو» . یکجور شیئ زنده که بناست نیازهای او را برطرف کند و برای کامِ او حاضر باشد. دیگری در اینجا خواسته میشود امّا به رسمیت شناخته نمیشود. نیازهای دیگری در این عشقِ واقعیِ عمیق جایی ندارند. همهچیزِ جهانِ خواستههای خودِ او و دیگری هم بخشِ خوشایند و کامیاب کنندهای از این جهان است.
هر چه کودک بزرگتر میشود و هرچه کودکی را بیشتر کنار میگذارد، دیگری جای بیشتری در جهانِ روانی او پیدا میکند. دیگری کمکم از یک «آن» به یک «او»ی انسانی و در صورتِ رشدِ بیشتر، به یک «تو»یِ مورد خطاب بدل میشود. در آنچه اسمش را میگذارم «عشقِ بزرگسالانه»، دیگری صرفاً شیئِ زنده کامیابکننده نیست. دیگری انسانی است همانند من، با احساساتی کموبیش مشترک و مشابه. او هم مثل من خسته میشود، رنج میکشد، لذّت میبرد، غمگین میشود، به وجد میآید و … . در این نحوه عشقورزی، مرزِ باهم بودن و دلبستگی عمیق من و دیگری را کامیابی دوسویهمان تعیین میکند و نه صرفاً ارضای خواسته ها و نیازهای من. در عشق بزرگسالانه، دیگری بلعیده نمیشود؛ آن بیرون میایستد، مورد خطاب قرار میگیرد، لمس میشود و بیشترین حدّ کامیابی انسانی را با ما به اشتراک میگذارد.
مشکل امّا اینجاست که اغلبِ ما آدمهای بزرگسال، کودکانه عشق میورزیم و موردِ عشقهای کودکانهای قرار میگیریم. زمانی که کودکانه عشق میورزیم نمیفهمیم که چطور دیگری را خسته، رنجیده، بیتاب و خودمان را پیوسته ناکام میکنیم و چطور زمانی میرسد که دیگری را در کمالِ ناباوری و حیرتمان از دست میدهیم. خطای ما این است که فرق نمیگذاریم میانِ عشقی که یک دیگری بزرگسال میتواند به ما بدهد و عشقی که در کودکی از آدمهای اطرافمان میگرفتهایم. حواسمان نیست که در بزرگسالی، وقتی دیگری را به رسمیت نشناسیم، بیدلیل و بیدریغ برایمان باقی نمیماند. او می رود تا از خودش و اشتیاق ها و نیازهایش مراقبت کند. او ما را ترک میکند چون آن بیرون و مستقل از ما و نیازهایمان زندگی واقعیِ خودش را دارد. آن وقت ما میمانیم و این پرسشِ گشوده: من که عاشقش بودم، چرا رهایم کرد؟
همینطور وقتی مورد عشق کودکانهای قرار میگیریم امّا آن را عشقی بزرگسالانه میفهمیم، متوجّه نمیشویم اینهمه خشم از کجا میآید، اینهمه دلزدگی و اینهمه خستگی از کلام و رفتارهای عاشقانه دیگری. او به ما«دوستت دارم» میگوید و ما دردمان میگیرد و او ما را طلب میکند امّا خواستنش دورترمان میکند. او از کلامِ عاشقانهای استفاده میکند و قاعدتاً باید به دلمان بنشیند امّا چون حضور معناداری در جهانِ عاشقانه او نداریم، دردمان میگیرد. او میگوید دوستت دارم امّا منظورش این است که باش و بیش از همه آدمهای این کره خاکی کامیابم کن. اینجاست که خسته و کلافه، در عینِ عشقورزی عمیق دیگری به ما، ترکش میکنیم و از خودمان می پرسیم: او که عاشقم بود، چرا رهایش کردم؟
یادداشت شماره ۱۷
سی و چند سال نُه سالگی
هر آدمی یک سری سؤال دارد که از همان بچّگی، دانسته یا ندانسته مدام از خودش میپرسد. گاهی اوقات حواس خودش را پرت میکند تا فراموششان کند، گاهی اوقات سرش بند کارهای دیگری میشود و گاهی هم اصلاً یادش میرود که سؤالی داشته. امّا همینکه فرصتی پیش میآید، دوباره آن سؤالها برمیگردند؛ با سروشکلی متفاوت، وسط قصهای تازه. آنوقت اگر کمی هوش به خرج بدهد و حواسش باشد میبیند که فقط قصهاش تازه است و سؤالها هماناند که قبلاً بودند. نهایتاً کمی روشنتر یا شاید هم کمی مبهمتر شدهاند. حالا که سیوچندساله شدهام، دیگر شکّی از این بابت ندارم. پیشترها هم به ذهنم میرسید که این سؤالها آشنا هستند. اما به خودم میگفتم نه، خیلی چیزها تغییر کرده و قرار نیست آدم ۲۰ سال بعد هم همان سؤالهایی را بپرسد که توی نُه سالگی میپرسیده. امّا کمی بعد که سروکلهشان را چند جای دیگر هم دیدم، شکّم بهیقین تبدیل شد. میدیدم گردوخاکشان را که بتکانی، رنگ و لعابشان را که کنار بزنی، آن زیر دوباره همان سؤالها هستند؛ همان سؤالهایی که زیرِ آفتابِ حیاط خانه بچگیهات، روی موکتِ قرمزی که از مهمانی شب گذشته رها شده بود گوشه حیاط از خودت میپرسیدی: «چطور میشود هیچکس نمیرد؟ چطور میشود آدم دستش را بگذارد توی دستهای خدا و حل بشود توی آبیِ آسمان؟ آن بالا توی آسمانها چه خبر است؟ چطور میشود همهچیز را در مورد جهان فهمید؟ چطور میشود پخش شد توی همه فضا و همهجا را در یکلحظه دید؟ چطور میشود همه آدمهای کره زمین را نجات داد؟ چطور میشود همه دیکتاتورها را کشت و همه خوشیهای زمین را تقسیم کرد بین تکتک آدمها؟ آخرش چه میشود؟ ما آدمها از کجا سر درمیآوریم؟ آن دنیا هم میتوانم با پدر و مادر و خواهر و برادرهایم باشم یا نه؟ میتوانم آنقدر که دلم میخواهد خوب باشم؟ من آدمِ خوبی هستم؟» و اینجور چیزها. حالا که به سؤالاتم و به جستجوهایم توی همه این سالها نگاه میکنم، غمِ نان و خواندهها و شنیدههایم را که کنار میزنم، ریشههای فرورفته در سیوچند سال واقعیتِ زندگیام را میتکانم، میبینم ته تهش، عمرم را صرف این کردهام که با بودنم و با زندگی کردنم از همین چیزها سر در بیاورم. وقتی به خودم نگاه میکنم هنوز هم مثلِ همان روزها دارم دستوپا میزنم میانِ یک هیچ و یک بینهایت و از خودم میپرسم چطور میشود بینِ هیچ بودنِ موجودی که انگار نیست توی این جهان و این آگاهی غریبِ پر از فکر و خیالش، جایی برای سکونت پیدا کرد و گم نشد. هنوز هم از خودم میپرسم چطور میشود نمرد امّا برای همیشه آرام گرفت.
این جور وقتها احساس میکنم پسرکی نُه ساله دراز کشیده توی سرم و دارد به سیوچندسالگیهایش فکر میکند و آرزو میکند ای کاش آن موقع به جوابِ سؤالهایش رسیده باشد.
یادداشت شماره ۱۸
خشمی که سرِ تمام شدن ندارد
خشم هم مثل خیلی از احساساتِ دیگر، قاعدهاش این است که با محرّکی آغاز بشود و زمانی که آن محرّک از میان رفت، یا زمانی که آن خشم شنیده شد و کاری برای از میان رفتنِ علّتش انجام گرفت، خودبهخود آرام بشود و جایش را به عاطفه یا هیجان دیگری بدهد. امّا تجربه همه ما از خشم چنین نیست. بسیاری از ما خشمهایی را تجربه میکنیم که میآیند امّا نمیروند، یا میآیند و خیلی دیر درونمان را ترک میکنند. در این شرایط، با خشمی روبرو هستیم که علیرغم تغییراتی در واقعیت، قرار نیست به پایان برسد. چرا چنین اتفاقی میافتد؟ و چه چیز دیگری میتواند این خشم را به پایان برساند؟ بیایید کمی به این دو پرسش فکر کنیم.
- خشم به خود در کنارِ خشم به دیگری
گاهی اوقات خشم ما علیرغم تغییرات بیرونی و شنیده شدنِ صدای ناراحتیمان ادامه پیدا میکند چون ما علاوه بر چیزی آن بیرون، از چیزی در درون خودمان نیز خشمگین هستیم. مثلاً کسی توهینی به میکند، خشمگین میشویم و خشممان را به او ابراز میکنیم، او درنتیجه واکنشِ ما شروع به عذرخواهی میکند و دل ما را به دست میآورد، امّا علیرغم همه اینها، همچنان خودمان را خشمگین مییابیم. خیلی وقتها این خشمِ باقیمانده بیش از آنکه خشم از دیگری باشد، خشمی نسبت به خود ماست؛ مثلاً از اینکه خودمان را در موقعیتِ این توهین قرار دادهایم؛ یعنی چنان رفتار کردهایم که دیگری خودش را مجاز به انجام چنین توهینی دانسته است. درواقع در اینجا با احساس خشمی با دو علّت روبرو هستیم و بااینکه یکی از آنها از میان رفته، دیگری هنوز پابرجاست و یا حتی دوباره از خودِ ما به سمتِ دیگری منحرف شده است. این خشم زمانی از میان میرود که بتوانیم سهم خودمان را در آن توهین بهدرستی تشخیص بدهیم، خودمان را ببخشیم و درنهایت کاری برای جلوگیری از تکرار آن بکنیم.
- بدبینی به تغییرات و ناامنی در مورد آینده
گاهی اوقات خشم ما علیرغم همه تغییراتِ بیرونی باقی میماند چون این تغییرات را باور نداریم. خشم در اینجا واکنشِ ضمنیِ بخشهایی از روان ماست که هنوز احساس ناامنی میکنند. در این حالت، محرّک و علّت خشم ما از میان رفته، حقّ تضییعشده به ما داده شده و دیگری، ما را شنیده، پذیرفته و برای خشممان کاری کرده است و ما هم ظاهراً این واقعیتها را پذیرفتهایم. امّا هنوز چیزی در درونمان در برابر همه این تغییرات مقاومت میکند. مسئله این است که همه روانِ ما خلاصه نمیشود در آگاهی و قدرتِ استدلال ما. روان ما درکِ ضمنی و ناهشیار و تنِ ما، درکِ پیشاکلامی خودشان را دارند که ممکن است با آنچه فکر میکنیم و با آنچه باور داریم یکی نباشند. گاهی اوقات درکِ ضمنیِ ناشی از بخشهای دیگر روانِ ما این تغییرات را باور ندارد و نمیتواند آنها را به عنوانِ از میان رفتن محرّک، شنیده شدن و ایجاد تغییری واقعی تجربه کند. در این حالت، ما همچنان احساس ناامنی میکنیم و باقی ماندن خشم، صدایِ این احساسِ ناامنی و عدمِ باورِ درونی است. ما همچنان خشمگینیم چون نتوانستهایم بهطور کامل این تغییرات را باور کنیم و نتوانستهایم خودمان یا دیگری را برای آزردگی ایجادکننده این خشم ببخشیم. همچنان میترسیم آنچه محرّک خشم ما بوده، دوباره رخ دهد. به همین دلیل نمیتوانیم این سپر را کنار بگذاریم و خودمان را در معرضِ آسیبپذیری تازه و بیشتری قرار دهیم. در این حالت، خشم ما زمانی از میان خواهد رفت که بتوانیم به طریقی به پذیرشِ همهجانبه تغییرات ایجادشده و واقعی دانستنِ آنها برسیم. هرقدر تجربه خشم شدیدتر و طولانیتر باشد و هرقدر خودمان و محیط واکنشِ غیرهمدلانه تری به این خشم ابراز کنیم، احتمالِ پذیرشِ تغییرات و درنتیجه بخشودن خود و دیگری پایین میآید.
- تجربه خالیِ درونی و احساس ناامیدی
گاهی اوقات هم خشم باقی میماند امّا نه چون همراه با خشمِ حلنشدهای در درون خودِ ماست و نه چون تغییراتِ آن بیرون را باور نداریم. در این حالت خشم باقی میماند چون خستهایم و انرژی روانی ما تا آستانه نگرانکنندهای پایین آمده است. دیگر توان بازگشت به شرایط پیشین را نداریم چون ناامیدیم و با اندوه به همه مسیری که ما را به آستانه این خشم رسانده نگاه میکنیم. در این حالت تجربه عاطفیِ خالی بودنِ درونی را از سر میگذرانیم. همچنان خشمگینیم چون یک دوره طولانی خشمگین بودهایم و انرژی روانی و امیدواری لازم برای به رسمیت شناختنِ عاطفهای غیرازآن را نداریم. در این حالت، شاید مهمترین چیز برای از میان بردنِ خشم ما، سپری شدن زمان، مشاهده شواهدِ بیشتری از پایانِ یک دوران و تجربه تدریجیِ اتفاقاتی است که طنینی غیر از آزردگیِ سازنده آن خشم دارند. این را در تجربه طولانیِ خشم ملّتها یا در تجربه طولانیِ خشمِ افراد و طبقاتِ نادیده گرفتهشده میتوان بهخوبی مشاهده کرد. باید زمانی طولانی سپری شود و آرامآرام، منِ فرسوده این افراد در دل تجارب تازه، امکان بازسازی و ترمیم خود را بیابد.
به نظر میرسد میتوان این فهرست را پیشتر از این برد و از عوامل دیگری نیز گفت که مانع پایان یافتنِ تجربه خشم میشوند. تأکید من در این نوشته اولاً بر مشاهده این تجربه (خشمی که سرِ تمام شدن ندارد) و ثانیاً بر ضرورتِ تأمل در موردِ عناصرِ ارتباطی و درون فردیِ استمرار آن است. مختصر اینکه گاهی اوقات این خشم ادامهدار راهنمایی است برای تمرکز بر خشمی باقیمانده درجایی دیگر، گاهی اوقات نشانه ایست از احساس ناامنی و عدمِ باور و گاهی نیز شاهدی است بر فرسودگی و رنجیدگی نیازمند توجّه، صبوری و مراقبت. خشمِ حلنشده، بهسختی ممکن است بیدلیل و ناموجه باشد. این خشم، همواره حاوی پیام و دلالتِ پیچیدهتری است که با شنیدن و به رسمیت شناختن آن میتوان به ابزار مناسبی برای پایان دادن به آن رسید.