نفسِ بیمعنایی و روبرو شدن با شکافی در روایتِ خوشبینانه از زندگی، به قدر کافی تلخ و ناامیدکننده هست، امّا آنچه معمولاً رخ میدهد چیزی بیش از آن است: فرد در پیِ این ادراک، خود را تنها مییابد و احساس گناهی جانکاه به سراغش میآید. آن بیرون، جهان به مسیرِ خودش ادامه میدهد و بسیاری از دیگران با امیدها و باورهای گوناگون یا با بیخبری زندگی میکنند. امّا او که پیشتر همنشین دیگران و در پیِ چیزی بوده، گویی ناگهان بیرون افتاده و تبعید شده است. احساس میکند جایی از کار میلنگد. گویی مرتکب خطایی شده است که اینگونه سر از این بیراههی تنهایی در آورده؛ همچون گناهکاری که معصیتی او را از خیلِ مؤمنان بیرون کرده است.
این تنهایی و احساس گناه، این ناتوانی در شریک شدن در هرآنچه آن بیرون در حال رخ دادن است و این جدا افتادن از جهانی که اشیاء و روابطش هنوز کار میکنند، تجربهی تلخی است که ماندن در آن، کار هر کسی و شاید هیچ کس نیست. او با احساس گناه دیگری نیز دستوپنچه نرم میکند: به چشمان دیگران که نگاه میکند، از این میترسد که مبادا لوث گناهِ بیمعناییاش دیگران را هم آلوده کند. میترسد و همزمان وسوسهی این را دارد که با گفتن از آنچه تجربه میکند، جهانِ امنِ دیگران را از آنها بگیرد. این، دومین احساس گناه او است.
در این میانه است که او در تقلّای نجات به حقیقت دیگری ایمان میآورد و خود را با ساختنِ جهانی جدید، از زیرِ بار این دو احساس گناه بیرون میکشد. جهانِ (به تعبیر ویلیام جیمز) دوبارزادگان، جهان غریبی است. آنکه از میانهی گناه، تنهایی و پوچی بیرون آمده و سر از جزیرهی تازهیافتهای در میآورد، زندگی را مؤمنانهتر از پیش میزیَد؛ ایمانی سربرآورده از تاریکی و تنهایی، ایمانی ورای بیخبری، ایمانی که برای زنده ماندن، هر دم نیاز به تازهشدن دارد.