پرسید: یعنی زمانی میرسه که من دیگه اینطوری نباشم؟ دیگه اینقدر نترسم؟ دیگه اینقد نگران این موضوع نباشم؟
گفتم: امیدوار شدی؟
گفت: آره. با گفتوگوهامون امیدوار شدم.
گفتم: چی میشه اگر اینقدر تغییر کنی؟
گفت: خیلی آروم میشم. خیلی حالم خوب میشه. خیلی آزاد میشم. سالهاست که تلاش میکنم اینطوری نباشم، اینقدر اذیت نشم از این موضوع و اینقدر بهش فکر نکنم و در موردش حرف نزنم.
گفتم: چقدر سخت بوده. چقدر اذیت شدی.
گفت: آره، خیلی. تمام این سالها آرزو میکردم اینقدر آسیبپذیر نباشم توی این موضوع و اینقدر کلافه و درمانده نشم. کمکم پذیرفته بودم که این سرنوشتمه و چارهای نیست. پذیرفته بودم که من همینم و همیشه همینقدر آزرده میمونم. ولی الان امیدوار شدم. یعنی میشه؟ یعنی ممکنه من از این وضعیت در بیام؟
او صادقانه میپرسید و آرامشِ در پس این امید را به خوبی میشد در نگاهش دید. او امیدوار شده بود اما میترسید گرمای این امید از دست برود. از من اطمینانی میخواست که نمیتوانستم به او بدهم. اما چرا؟ چرا من مطمئن نبودم و نیستم؟ چرا نمیتوانم با قاطعیت بگویم: “بله، در انتهای این مسیر، هرقدر هم طولانی، از این سرگیجه و رنج بیرون میآیی”؟ من با امیدش همدلم و با او برای آن تلاش خواهم کرد. میدانم که او در این مسیر تغییر میکند، اما برخلاف او باور ندارم که آدم بتواند به این راحتی زخمهایش را رها کند. زخمهای ما هم رنجاند و هم موهبت. زخمها هویت ما و راه ارتباط ما با جهاناند. زخمها نفع و زیان توأماناند. پس شاید نتوانیم یا نخواهیم برای همیشه رهایشان کنیم. برای همین چیزهاست که وقتی از من میپرسد: “آیا فلان روز میرسد؟” در پاسخ تنها میگویم: “حالت بهتر میشود. از این موضوع مطمئنم”.