داشتم کتابِ “جادوهای داستان” حسین سناپور را میخواندم که به این تعبیر برخوردم: “داستانهای نابهنگامی”. سناپور در بخشی از این کتاب به عناصر جادویی در داستانهای مارکز میپردازد و پس از مرور آنها، به سراغ دسته دیگری از داستانهای او میرود؛ داستانهایی که هرچند جادویی نیستند ولی عنصر دراماتیکی در آنها هست که باعث جذابیتشان میشود. به عقیده سناپور، بهترین تعبیر برای این قبیل داستانها، تعبیرِ «نابهنگامی» است؛ داستانهایی که در آنها، اتفاقی نابهنگام و خلاف انتظار، مسیرِ آشنای زندگی را عوض میکند و ما را با حیرت و پرسشهای ناگزیری روبرو میسازد. این بخش را با هم بخوانیم:
“در اغلبِ این داستانها نوعی نابهنگامی غریب هست که زندگی کسی را زیر و رو میکند. آدمهایی را که منتظر مرگ هستند، با زندگی (چه در شمایل عشق، چه لذّت و چه شور و نشاط) روبرو میکند و برعکس، آدمهایی را در اوج زندگی و لذّت با مرگ مواجه میسازد. در «مرگ مدام در فراسوی عشق» سناتوری در ماههای آخر زندگیاش در سفری انتخاباتی در روستاها با عشق مواجه میشود. ماریا دوس پراسهرس هم در سالهای آخر زندگی و در حالی که تدارک مراسم مرگ خود را میبیند، در برخورد با مردی جوان، ناگهان دوباره خود را مواجه با لذّت زندگی میبیند. رئیس جمهور داستان «سفر به خیر رئیس جمهور» هم در زمانی که دست از زندگی کشیده و بیماری مهلکی گریبانش را گرفته، دوباره با فداکاریهای زن و شوهری (و شاید با عشقی که به زن پیدا کرده و در ترجمه به ضرورتِ چاپ دیده نمی شود) دوباره به زندگی و لذّتها و حتی جنگهای سیاسیاش بر میگردد. از آن طرف، «رد خون در برف»، داستان زن و شوهر جوانی است که به ماه عسل رفته اند، امّا زن بر اثر زخم کوچکی که از یک گل بر میدارد، آنقدر خونریزی میکند تا میمیرد… «زیبای خفته و هواپیما» کمی با این داستانها متفاوت است. یعنی آن اتفاق غریب نه در هنگام مرگ، که در شرایطی دشوار پیش میآید و زندگی شخصیت هم دگرگون نمیشود. با این حال، همان تصادف و غرابت در این داستان هم هست. راوی در هنگام سفر با هواپیما، زیباترین دختر زندگیاش را میبیند و به تصادف در کنار او هم مینشیند، امّا انگار عشق در بدترین زمان و مکان ممکن به سراغ اش آمده، چون تا پایان سفر فرصت هیچ آشنایی و حرفی با دختر پیدا نمیکند.” (جادوهای داستان، صفحات ۳۲ و ۳۳)
به سرشتِ این نابهنگامیها فکر میکنم. بخشی از این رویدادهای نابهنگام، محصولِ بخت و تقدیرند. گهگاه اتفاقاتی رخ میدهند که به هر معنایی از کنترل ما خارجند و نظمِ زندگیمان را برای همیشه عوض میکنند. امّا همه این نابهنگامیها چنین نیستند. بسیاری از آنها هم نابهنگام اند و هم نیستند. نابهنگام اند چون در زمانی که به طور معمول انتظارشان را داریم رخ نداده اند، امّا نابهنگام نیستند چون با کمی درنگ میتوان ردپایشان را در زندگی گذشته فرد پیدا کرد. نابهنگامیهای دسته اخیر، اتفاقی نیستند. آنها برآمده از نظمِ زندگیِ پیشینِ شخصیت اصلی داستان اند. وسوسه میشوم بگویم این رویدادهای نابهنگام، محصولِ خواستههای دیده نشده، احساساتِ به رسمیت شناخته نشده و در یک کلام، محصولِ اشتیاق و ترسی کتمان شده اند. در قصه ماریا دوس پراسهرس که در تدارکِ مراسم کفن و دفنش دوباره به زندگی باز میگردد، به یک معنا هیچ چیزی اتفاقی نیست. او قدم به قدم و با دقّت مقدّمات مرگ را فراهم میکند تا زمینه حضورِ دراماتیکِ آن شورمندی را فراهم سازد. خواننده و حتی خودِ او از فرا رسیدنِ این احساساتِ نابهنگام شوکه میشوند، امّا ناظری دقیقتر به خوبی نظمِ حیرت آورِ اتفاقاتی را میبیند که دیر یا زود، چنین فرجامی را رقم میزدند. عشقِ نابهنگام، اشتیاق ناگزیری است که صورتِ رخدادی اتفاقی به خود گرفته است. هرچه فکر میکنم نمی توانم ماریا دوس پراسهرس را تصوّر کنم که در آن سن و سال درگیر تجربه ای مشابه نمی شود. او در آستانه ایستاده است. تنها لازم است در شبی بارانی، راننده ای او را از بارانِ رعدآسا نجان دهد و درامِ عاشقانه هفتاد و شش سالگی اش را رقم بزند.