خانهشان ته کوچه ما بود؛ یک خانهباغ بزرگ و قدیمی. از آنها که درخت توت داشت و گوشه و کنارش سبزی میکاشتند. خیلی وقتها، بعدازظهر که پدرش خواب بود یا نبود، ما را میبرد توی باغ و با هم میوه میچیدیم یا دروغ چرا، با تفنگ بادی پرندهها را نشانه میگرفتیم. یک بار هم یکی از همین پرندهها را پُخت و عصر صدایمان کرد که با هم بخوریم. نمیدانم چقدر خوردم ولی یادم هست که بعد از آن، وقتی پرندهای را میدیدم که نشسته و به زمین نوک میزند، راهم را کج میکردم که نترسد و فرار نکند. اسمش جلال بود. تر و فرز و باهوش. فوتبالش هم خوب بود. با هیچ کس هم توی محله دعوا نداشت. یک بار هم حتی با کسی قهر نکرده بود.
یک سال عید اما بیخبر مُرد. تصادف کرد و مُرد. پشت نیسان پدرش بوده، پدرش ترمز میکند و جلال پرت میشود وسط جاده. این را روز ۱۳ فرورین فهمیدیم؛ حوالی دلگیرترین غروب سال. خواهرش هم پرت شده بود جایی نزدیک جلال. او هم همانجا تمام کرده بود. ۱۳ فروردین ۷۵ بود شاید. وقتی که رفت، درِ باغ بسته شد. نه فقط به روی ما بچهها که به روی همه. رفت و آمد خانهشان هم کمتر شد. پدرش سکته کرد یکی دو سال بعد. مثل قندی که حل میشود توی چای، انگار حل شدند توی خودشان. مادرش زمینگیر شد و بعد هم از آنجا رفتند. ما هم رفتیم. سالها بعد دیدم باغ را خراب کردهاند و از وسطش یک کوچه باز کردهاند. انگار نه انگار که باغی آنجا بوده.
آن روزها با خودم فکر میکردم خوش به حال جلال. این را ناظم مدرسهمان میگفت. میگفت آدمها بزرگتر که میشوند همینطور بیشتر گناه میکنند و جهنمیتر میشوند. میگفت خوش به حال بچههایی که میمیرند: پاک میروند و جایشان توی بهشت است. حرفش را باور میکردم. اینقدر آن سالها هر کسی که به ما میرسید، میگفت: “شما بچهاین، دلتون پاکه، دعا کنین”، که باور کرده بودم بزرگسالی یعنی عمیقتر شدن چاله انسانیت و پُر شدنش با انواع معصیت و گناه. و خب، چه خوب بود مُردن در نوجوانی؛ آدم هم دنیا را دیده بود و هم تباه نشده بود. آخرش هم میرفت توی بهشت. یک بازیِ سراسر بُرد. بزرگتر که شدم دیدم چقدر مهمل بوده همه این حرفها. آدم را برای دیکته ننوشته، بهشت هم که ببرند، باید بگذارند یک گوشه و بگویند دست به چیزی نزن. اصلا قصه، تازه از بزرگسالی شروع میشود، با آن همه توان رشد و شناخت و عمل. خلاصه اینکه میخندیدم به خودم، به ناظممان و به بقیه همکلاسیهایم که مثل من حرفش را باور کرده بودند، و غصه میخوردم به حال جلال که نماند تا تفنگ بادیاش را کنار بگذارد، پرندهها را دوست داشته باشد، برود توی تیم فوتسال بانک ملی و یک گوشه از باغِ بزرگ پدرش، برای خودش خانه بسازد و ازدواج کند.
این روزها اما دوباره به جلال حسودی میکنم. نه به دلیل بهشت و جهنم و معصیت و بزرگسالی. به این دلیل که بهموقع رفت؛ یک جایی همان اوایل، وسط بازی کردنهایش رفت و تمام شد. نماند با این همه سرگشتگی. نماند با بزرگتر شدن و دیدن رنج آدمها و خستهتر شدن خودش. نماند که ببیند چطور آدم، بزرگتر که میشود، از یک جایی به بعد، کُند میشود و دلش میخواهد بنشیند یک گوشه و ببیند چطور این همه هیجان و تقلای بیهوده، روز و شبِ دنیا را میسازد. حسودیم میشود به جلال، و به قصه دنبالهدار خودم با او فکر میکنم؛ به حسادتم، دلسوزیام و دوباره حسادتم. به این فکر می کنم که بعدها چطور قصه او را مرور خواهم کرد و آن وقت چه حسی به مرگ ناگهانی او و رفتن و تمام شدنش در نوجوانی خواهم داشت.