بعضی کارها، بعضی تصمیمات و بعضی تلاشها، نه برای به دست آوردن چیزی، که صرفا برای زنده ماندن صورت میگیرند. منظورم زنده ماندن روانی است، سرپا ماندن، تاب آوردن و فرونپاشیدن. عقلانیتِ این رفتارها و انتخابها را نباید بر اساس درستی یا نادرستی و بهدستآوردن یا از دستدادن فهمید. دلیل و توجیه چنین رفتارهایی فراتر از منطق معمول تصمیمگیریهای ماست. ما این کارها را، هرچند نامعقول، انجام میدهیم تا زنده بمانیم و از هم نپاشیم. کودکِ مادری سرد و بیتوجه، فرد روانرنجوری که یکسره از درون خالی است، طرفین رابطهای پر از ترس، اندوه یا خشم و مردمی که تحت حکمرانیِ ناعادلانه، پر از هراس و وحشتند، همگی رفتارهای عجیبی میکنند که با هیچ منطقی جز بقا سازگار نیست. آن بیمارِ ملول که تن خود را زخمی میکند تا از زنده بودن خودش مطمئن بشود، آن کودکِ رها شده که پرخاشگری شدیدی میکند یا به جهان درون خودش پناه میبرد یا آن زوج که خودشان را در روابط پیچیده، مستهلک میکنند، تنها برای بقا است که چنین میکنند.
این رفتارهای مبتنی بر بقا هم بخشودنیاند و هم شنیدنی. بخشودنیاند چون ناگزیرند و شنیدنیاند چون آخرین پیامهای ممکن افراد به خودشان و دیگران هستند. اما اغلب اوقات، گوشِ شنیدن نمیشویم و با سرزنش کردن و تلاش برای اثبات نامعقولیت آنها، سعی میکنیم جلوی تکرارشان را بگیریم. وقتی این رفتارها، آخرین تقلاهای فرد برای بقا باشند، در نبودِ گوشی شنوا، در نبود همدلی و بدون جایگزین کردن این رفتارها با چیزی کاراتر، گرفتن چنین ابزاری چه نتیجهای جز مرگ روانی خواهد داشت؟
باید همیشه جایی برای این رفتارهای از سر بقا، برای خودمان و دیگران باقی بگذاریم. خودمان و دیگران را برای آنها ببخشیم و به جای قضاوت اخلاقی یا سرزنش کردن، گوشی بشویم برای شنیدن و راهی بیابیم برای درمان کردن.